قلب من * فصل دوم * ( پارت هفتم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت هفتم )
* ویو ا/ت *
قلبم درد میکرد....بدنم سرد شده بود!
سرم بدجور گیج میرفت.....حالت تهوع داشتم.....بدنم عرق سرد میکرد!
نه.....چرا......من فقط یه زندگی کوفتی میخواستم!
همین!!
باورم نمیشه.....
هرلحظه که بهش فکر میکردم، فشارم میفتاد!
دیگه از گریه کردن هم گذشته بود.....دلم میخواست یکیو بکشم!
باورم نمیشه که اون فک میکنه بهش خیانت کردم!
اون خیلی احمقه......آره.......منم ازش متنفرم!
از اول بودم، واقعن که!
دیگه تحمل ندارم!!
رفتم سمت دستشویی....
نگاهی به خودم کردم تو آیینه.
ا/ت : از قیافت متنفرم....از صدات متنفرم.....از تصمیماتت متنفرم.....از بدنت متنفرم!
قیچی رو برداشتم.....
ا/ت : چیکار دارم میکنم؟ خدایا!
قیچی رو گذاشتم کنار.....ولی......نمیدونم!
شاید واقعا حقمه که باید اینجوری زندگی کنم!
شیر آب و باز کردم و تند تند آب میزدم به صورتم.
از دستشویی اومدم بیرون....خودمو پرت کردم رو تخت.....هوا داشت تاریک میشد.
نفسای عمیق میکشیدم.....شاید اون احمق زندگیمو خراب کرده باشه.....اما من نمیخوام زندگی بچم هم همینطور بشه.....من نگهش میدارم....بزرگش میکنم.....ارع.....همین کارو میکنم!
*صبح *
* ویو ا/ت *
از خواب پاشدم.....چشمام درد میکرد....
ا/ت : اخخخ.....اییییییی!!! ( داد )
بچه لگد زد!!!
لعنتی چقدر درد دارههههه!
به سختی از تخت بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه در یخچال و باز کردم و آب و برداشتم و خوردم.....آروم تر شد.
۹ ماه خیلی زیاده.....
نشستم رو مبل.....به اتفاقای دیروز فکر میکردم.....یعنی الان کجاست؟ پیش اون دخترا جسیکا؟
اصلن چرا برا من مهمه.....؟!
ولش کن.
ا/ت : لعنتی.....تازه داشت زندگیمون قشنگ میشد.....داشتیم بچه دار میشدیم.....تو بد ترین پدر دنیایی کوک!
بچه ها زد به سرم یه پارت دیگه بزارم:)
نصف شبی:/
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۰
کامنت : ۸
* ویو ا/ت *
قلبم درد میکرد....بدنم سرد شده بود!
سرم بدجور گیج میرفت.....حالت تهوع داشتم.....بدنم عرق سرد میکرد!
نه.....چرا......من فقط یه زندگی کوفتی میخواستم!
همین!!
باورم نمیشه.....
هرلحظه که بهش فکر میکردم، فشارم میفتاد!
دیگه از گریه کردن هم گذشته بود.....دلم میخواست یکیو بکشم!
باورم نمیشه که اون فک میکنه بهش خیانت کردم!
اون خیلی احمقه......آره.......منم ازش متنفرم!
از اول بودم، واقعن که!
دیگه تحمل ندارم!!
رفتم سمت دستشویی....
نگاهی به خودم کردم تو آیینه.
ا/ت : از قیافت متنفرم....از صدات متنفرم.....از تصمیماتت متنفرم.....از بدنت متنفرم!
قیچی رو برداشتم.....
ا/ت : چیکار دارم میکنم؟ خدایا!
قیچی رو گذاشتم کنار.....ولی......نمیدونم!
شاید واقعا حقمه که باید اینجوری زندگی کنم!
شیر آب و باز کردم و تند تند آب میزدم به صورتم.
از دستشویی اومدم بیرون....خودمو پرت کردم رو تخت.....هوا داشت تاریک میشد.
نفسای عمیق میکشیدم.....شاید اون احمق زندگیمو خراب کرده باشه.....اما من نمیخوام زندگی بچم هم همینطور بشه.....من نگهش میدارم....بزرگش میکنم.....ارع.....همین کارو میکنم!
*صبح *
* ویو ا/ت *
از خواب پاشدم.....چشمام درد میکرد....
ا/ت : اخخخ.....اییییییی!!! ( داد )
بچه لگد زد!!!
لعنتی چقدر درد دارههههه!
به سختی از تخت بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه در یخچال و باز کردم و آب و برداشتم و خوردم.....آروم تر شد.
۹ ماه خیلی زیاده.....
نشستم رو مبل.....به اتفاقای دیروز فکر میکردم.....یعنی الان کجاست؟ پیش اون دخترا جسیکا؟
اصلن چرا برا من مهمه.....؟!
ولش کن.
ا/ت : لعنتی.....تازه داشت زندگیمون قشنگ میشد.....داشتیم بچه دار میشدیم.....تو بد ترین پدر دنیایی کوک!
بچه ها زد به سرم یه پارت دیگه بزارم:)
نصف شبی:/
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۰
کامنت : ۸
۱۰.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.