قلب من * فصل دوم * ( پارت هشتم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت هشتم )
* ویو کوک *
رفتم خونه خودم.....از زمان مدرسه یه خونه برا خودم داشتم.
چرا اینجوری شد؟
مگه من چیکار کردم.....
نمیبخشمش!
کوک دیگه ا/ت برات مرده!
تو الان خودتی و خودت! آره.....ولی.....خیلی سخته! بدون اون انگار منم نیستم!
هوفففف.....
رفتم یه دوش گرفتم.
یه لیوان آب خوردم و رفتم رو تخت....
همیشه وقتی خواب بودم ا/ت از پشت بغلم میکرد....
الان واقعا بغلش و نیاز داشتم!
کوک : ( نفس عمیق )
چشمام و گذاشتم روی هم....
کابوس میدیدم....وحشتناک!
عرق کرده بودم......انگار یکی خفم کرده بود نمیتونستم تکون بخورم!
میخواستم داد بکشم ولی نمیتونستم....خدای من!!
یهو از خواب پریدم!
کوک : ( نفس نفس ) خدایا....
* ویو ا/ت*
زنگ زدم به دخترا و موضوع رو گفتم.
الونا : هوففف....کوک باور کرد واقعا؟
ا/ت : آره...
مینگ جو : چقد بد....از بچت چه خبر؟
ا/ت : رفتم دکتر گفت ۹ یا ۸ ماهه دیگه به دنیا میاد....
الونا : ا/ت تو که فکر احمقانه ای که به سرت نزده؟
ا/ت : چطور...؟
الونا : آخه فکر کردم میخوای بچه رو سقط کنی!
ا/ت : چی؟ نه بابا.....نگهش میدارم این بچه که گناهی نکرده!
مینگ جو : همینه....
الونا : ا/ت.....ببخشید!
ا/ت : هوم.....چرا؟!
الونا : اگر به سوهو نمیگفتم باهامون بیاد بیرون الان اینجوری نمیشد!
ا/ت : ببین.....الان توی این موقعیت ناراحتی و افسرده شدن چیزی و تغییر نمیده تازه کاریه که شده!
الونا : تو واقعا بهترینی البته گاو هستی ولی دوست خوبی هستی!
مینگ جو : این صحنه تاریخی که احساساتی شدین رو فیلم گرفتم...
ا/ت : خدایا منو از دست این دوتا اسکول نجات بده!
هعی گذاشتمممم🌚🍭
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۴
کامنت: ۱۶
* ویو کوک *
رفتم خونه خودم.....از زمان مدرسه یه خونه برا خودم داشتم.
چرا اینجوری شد؟
مگه من چیکار کردم.....
نمیبخشمش!
کوک دیگه ا/ت برات مرده!
تو الان خودتی و خودت! آره.....ولی.....خیلی سخته! بدون اون انگار منم نیستم!
هوفففف.....
رفتم یه دوش گرفتم.
یه لیوان آب خوردم و رفتم رو تخت....
همیشه وقتی خواب بودم ا/ت از پشت بغلم میکرد....
الان واقعا بغلش و نیاز داشتم!
کوک : ( نفس عمیق )
چشمام و گذاشتم روی هم....
کابوس میدیدم....وحشتناک!
عرق کرده بودم......انگار یکی خفم کرده بود نمیتونستم تکون بخورم!
میخواستم داد بکشم ولی نمیتونستم....خدای من!!
یهو از خواب پریدم!
کوک : ( نفس نفس ) خدایا....
* ویو ا/ت*
زنگ زدم به دخترا و موضوع رو گفتم.
الونا : هوففف....کوک باور کرد واقعا؟
ا/ت : آره...
مینگ جو : چقد بد....از بچت چه خبر؟
ا/ت : رفتم دکتر گفت ۹ یا ۸ ماهه دیگه به دنیا میاد....
الونا : ا/ت تو که فکر احمقانه ای که به سرت نزده؟
ا/ت : چطور...؟
الونا : آخه فکر کردم میخوای بچه رو سقط کنی!
ا/ت : چی؟ نه بابا.....نگهش میدارم این بچه که گناهی نکرده!
مینگ جو : همینه....
الونا : ا/ت.....ببخشید!
ا/ت : هوم.....چرا؟!
الونا : اگر به سوهو نمیگفتم باهامون بیاد بیرون الان اینجوری نمیشد!
ا/ت : ببین.....الان توی این موقعیت ناراحتی و افسرده شدن چیزی و تغییر نمیده تازه کاریه که شده!
الونا : تو واقعا بهترینی البته گاو هستی ولی دوست خوبی هستی!
مینگ جو : این صحنه تاریخی که احساساتی شدین رو فیلم گرفتم...
ا/ت : خدایا منو از دست این دوتا اسکول نجات بده!
هعی گذاشتمممم🌚🍭
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۴
کامنت: ۱۶
۱۴.۶k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.