مافیای من
#مافیای_من
p: 88
*ویو ا.ت*
همینجوری داشتم قهوه رو درست میکردم که یهو یکی از بادیگاردای رایان وارد اشپز خونه شد
بادیگارد:خانم هیونا ارباب گفتن چرا قهوه رو براشون نمیارید
چی ارباب، اون کون.. پشمی اربابه مثلا
بزنم کل این امارتو نابود کنم خدا..
همینجوری داشتم خار مادره رایان رو مورد عنایت قرار میدادم که اون زنه که انگار اسمش هیونا بود گفت
هیونا:ببخشید دیر شد الان امادش میکنیم
بعد حرف هیونا مرده هم سرشو خم کردو رفت
وقتی لادیگارده رفت هیونا اومد کناره قهوه ساز
قهوه اماده شدرو رو سینی گذاشت داد به من
هیونا: این قهوه رو بده به ارباب حواست باشه در بزنی چون ارباب عصبانی میشه...
سرمو تکون دادم و به سمت اتاقش رفتم باید سعی کنم تو این مدتی که هستم یکم اطلاعات جمع کنم ولی چجوری؟...
بیخیال این حرفا شدمو به سمت دره اتاقش رفتم میخاستم در باز کنم که یاد حرف های هیونا افتادم پس در زدم
تق تق
بعد چند ثانیه صدای رایان اومد که گفت بیا تو پس درو باز کردمو به سمت رایان حرکت کردم اصلا تقیری نکرد هنوزم موهاشو به سمت بالا میرد و چشمایی که توش رحمی نبود و مخصوصا اون پوز خند تخمیش تمام اینا باعث میشد بخام کلشو از سرش در بکنم و حلقومشو از گلوش جدا کنم و تیکه تیکش کنم و بعدش برم سراغ تنش و اونا رو تیکه تیکه کنم جوری که با هر تیکه کردن خون فواره بزنم
داشتم پلن کشتنشو میکشیدم که صداش در اومد
رایان: چته چرا نمیزاری سرجاش
به خودم اومدم قهوه رو سرجاش گذاشتم تعظیم کوتاهی کردمو له سمت در رفتم که با حرفی زد سرجام خشک شدم
رایان:من تورو جایی ندیدم
با خونسردی کامل سرمو به سمتش کردمو گفتم
ا.ت: نه فکر نکنم
سرشو به نشونه تایید تکون داد و بهم گفت برم بیرون منم رفتم بیرون نفسمو بیرون دادم
این بیناموس چجوری منو دید هرچی ولش بهر حال که کامل یادش نمیومد که درسته؟...
p: 88
*ویو ا.ت*
همینجوری داشتم قهوه رو درست میکردم که یهو یکی از بادیگاردای رایان وارد اشپز خونه شد
بادیگارد:خانم هیونا ارباب گفتن چرا قهوه رو براشون نمیارید
چی ارباب، اون کون.. پشمی اربابه مثلا
بزنم کل این امارتو نابود کنم خدا..
همینجوری داشتم خار مادره رایان رو مورد عنایت قرار میدادم که اون زنه که انگار اسمش هیونا بود گفت
هیونا:ببخشید دیر شد الان امادش میکنیم
بعد حرف هیونا مرده هم سرشو خم کردو رفت
وقتی لادیگارده رفت هیونا اومد کناره قهوه ساز
قهوه اماده شدرو رو سینی گذاشت داد به من
هیونا: این قهوه رو بده به ارباب حواست باشه در بزنی چون ارباب عصبانی میشه...
سرمو تکون دادم و به سمت اتاقش رفتم باید سعی کنم تو این مدتی که هستم یکم اطلاعات جمع کنم ولی چجوری؟...
بیخیال این حرفا شدمو به سمت دره اتاقش رفتم میخاستم در باز کنم که یاد حرف های هیونا افتادم پس در زدم
تق تق
بعد چند ثانیه صدای رایان اومد که گفت بیا تو پس درو باز کردمو به سمت رایان حرکت کردم اصلا تقیری نکرد هنوزم موهاشو به سمت بالا میرد و چشمایی که توش رحمی نبود و مخصوصا اون پوز خند تخمیش تمام اینا باعث میشد بخام کلشو از سرش در بکنم و حلقومشو از گلوش جدا کنم و تیکه تیکش کنم و بعدش برم سراغ تنش و اونا رو تیکه تیکه کنم جوری که با هر تیکه کردن خون فواره بزنم
داشتم پلن کشتنشو میکشیدم که صداش در اومد
رایان: چته چرا نمیزاری سرجاش
به خودم اومدم قهوه رو سرجاش گذاشتم تعظیم کوتاهی کردمو له سمت در رفتم که با حرفی زد سرجام خشک شدم
رایان:من تورو جایی ندیدم
با خونسردی کامل سرمو به سمتش کردمو گفتم
ا.ت: نه فکر نکنم
سرشو به نشونه تایید تکون داد و بهم گفت برم بیرون منم رفتم بیرون نفسمو بیرون دادم
این بیناموس چجوری منو دید هرچی ولش بهر حال که کامل یادش نمیومد که درسته؟...
۱۴.۱k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.