"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: 9
"ویو جونگکوک"
کوک: میدونم...دوباره کله خر نمیشم
ته: هواست باشه
کوک: اوکی، بای
تلفن و قط کردم و به سمت ماشین رفتم
نادیا داخل بود .
نگران بود ، اونم خیلی زیاد.
درو باز کردم و رفتم داخل
سعی کردم بدونه حرفی فقط رانندگی کنم
که گفت:
_ میگم....گفتی...بر میگرم خونم دیگه؟
مشتم دور فرمون سفت شد .
کوک: اره..
و سکوت بینمون و گرفت
هعی دامنشو میکشید . تا به زیر زانوش برسه و پاهاش پنهون کنه.
و کنار ناخونشو میکند
کوک : نادیا...
یه دفعه با صدا کردنم پرید بالا
تُن صدام و پایین تر اوردم.ولی بازم اون عصبی بودن ازش معلوم بود .
کوک: ...اتفاقی قرار نیست بیوفته...اروم بگیر دختر
نادیا:....باشه
ماشین و پارک کردم
و پیاده شدم .
"ویو نادیا"
وقتی ماشین وایساد، نمیتونستم پیاده شم، دوباره برگردم تو اون خونه؟....اینجا همنجوریش ترسناک هست، چرا انقدر تاریک و دلگیر تر شده؟
یه دفعه جونگکوک ماشین و دور زد و درو با شتاب باز کرد
کوک:پیاده شو...
اروم پام و بیرون گذاشتم .
و به عمارت نگاه کردم
اینجا دقیقا تبدیل شده بود به خونه هایه نفرین شده
هوا تاریک بود و هیچ برگی رو درختا نبود، چراغایه حیاط و خونه خاموش بود،
فقط میتونستم سایه درختا و خونه رو ببینم.
کوک: بیا بریم
چرا نمیخواد بفهمه سخته برام برم اونجا؟
کوک: نادیا...ببین من واقعا دارم تمام سعیمو میکنم تا اوضاع رو بد نکنم...بیا بریم
بعد حرفش شروع به حرکت کرد .
اینو باش تروخدا ....
با شنیدن صدایی از اطرافم سری به سمت جونگکوک رفتم و به بازوش چسبیدم، و سعی میکردم ببینم صدایه چیه..
که یه دفعه متوجه شدم جونگکوک تکون نمیخوره
سرمو بالا گرفتم
تو اون تاریکیم میتونستم نگاهش و نسبت به خودم ببینم
سری بازوش و رها کردم..
کوک: از صدایه برگ میترسی؟
نادیا: نه..فقط انگا چییزی اونجا بود...
کوک: اها...تو راست میگی ...
و به راحش ادانه داد
کوک:... اگه نمیخوای برگا بخورنت بیا..
وای خدا این مرد کفر ادم و در میاره
دنبالش رفتم که وقتی درو باز کرد کنار رفت تا بر داخل
دو قدم وارد خونه شدم .
اینا چرا انقدر تاریکه ؟
برقو روشن کردم که با دیدن خونه دهنم وا موند...
صدایه بسته شدن در امد
جونگکوک از کنارم رد شد و گفت:
_ اتاقت همونطوریه ..اونجا بمون
به حرفش اهمیت ندادم
ولی واقعا این خونه یه ارباب جونگکوکی بود که از بی نظمی بدش میومد؟
نادیا: اجوما کجاست؟
کوک: مرخصین..
نادیا: اینجا چخبره؟؟...چیکار کردی؟
با برداشتن یه لیوان وبطری شراب رو کاناپه لش کرد
و همزمان با ریختن برایه خودش گفت:
_مگه چیه؟
نادیا: شبیه قلعه دیو شده...
کوک: وای چرا عین زنا که بعد مسافرت بر میگردن میبینن شوهرشون خونه رو داغون کرده غور میزنی؟
لیوانو سر کشید .
نادیا: ببینم اوضات خوبه!؟
کوک: ارع...چیه نکنه مهم شدم برات؟
نادیا:
part: 9
"ویو جونگکوک"
کوک: میدونم...دوباره کله خر نمیشم
ته: هواست باشه
کوک: اوکی، بای
تلفن و قط کردم و به سمت ماشین رفتم
نادیا داخل بود .
نگران بود ، اونم خیلی زیاد.
درو باز کردم و رفتم داخل
سعی کردم بدونه حرفی فقط رانندگی کنم
که گفت:
_ میگم....گفتی...بر میگرم خونم دیگه؟
مشتم دور فرمون سفت شد .
کوک: اره..
و سکوت بینمون و گرفت
هعی دامنشو میکشید . تا به زیر زانوش برسه و پاهاش پنهون کنه.
و کنار ناخونشو میکند
کوک : نادیا...
یه دفعه با صدا کردنم پرید بالا
تُن صدام و پایین تر اوردم.ولی بازم اون عصبی بودن ازش معلوم بود .
کوک: ...اتفاقی قرار نیست بیوفته...اروم بگیر دختر
نادیا:....باشه
ماشین و پارک کردم
و پیاده شدم .
"ویو نادیا"
وقتی ماشین وایساد، نمیتونستم پیاده شم، دوباره برگردم تو اون خونه؟....اینجا همنجوریش ترسناک هست، چرا انقدر تاریک و دلگیر تر شده؟
یه دفعه جونگکوک ماشین و دور زد و درو با شتاب باز کرد
کوک:پیاده شو...
اروم پام و بیرون گذاشتم .
و به عمارت نگاه کردم
اینجا دقیقا تبدیل شده بود به خونه هایه نفرین شده
هوا تاریک بود و هیچ برگی رو درختا نبود، چراغایه حیاط و خونه خاموش بود،
فقط میتونستم سایه درختا و خونه رو ببینم.
کوک: بیا بریم
چرا نمیخواد بفهمه سخته برام برم اونجا؟
کوک: نادیا...ببین من واقعا دارم تمام سعیمو میکنم تا اوضاع رو بد نکنم...بیا بریم
بعد حرفش شروع به حرکت کرد .
اینو باش تروخدا ....
با شنیدن صدایی از اطرافم سری به سمت جونگکوک رفتم و به بازوش چسبیدم، و سعی میکردم ببینم صدایه چیه..
که یه دفعه متوجه شدم جونگکوک تکون نمیخوره
سرمو بالا گرفتم
تو اون تاریکیم میتونستم نگاهش و نسبت به خودم ببینم
سری بازوش و رها کردم..
کوک: از صدایه برگ میترسی؟
نادیا: نه..فقط انگا چییزی اونجا بود...
کوک: اها...تو راست میگی ...
و به راحش ادانه داد
کوک:... اگه نمیخوای برگا بخورنت بیا..
وای خدا این مرد کفر ادم و در میاره
دنبالش رفتم که وقتی درو باز کرد کنار رفت تا بر داخل
دو قدم وارد خونه شدم .
اینا چرا انقدر تاریکه ؟
برقو روشن کردم که با دیدن خونه دهنم وا موند...
صدایه بسته شدن در امد
جونگکوک از کنارم رد شد و گفت:
_ اتاقت همونطوریه ..اونجا بمون
به حرفش اهمیت ندادم
ولی واقعا این خونه یه ارباب جونگکوکی بود که از بی نظمی بدش میومد؟
نادیا: اجوما کجاست؟
کوک: مرخصین..
نادیا: اینجا چخبره؟؟...چیکار کردی؟
با برداشتن یه لیوان وبطری شراب رو کاناپه لش کرد
و همزمان با ریختن برایه خودش گفت:
_مگه چیه؟
نادیا: شبیه قلعه دیو شده...
کوک: وای چرا عین زنا که بعد مسافرت بر میگردن میبینن شوهرشون خونه رو داغون کرده غور میزنی؟
لیوانو سر کشید .
نادیا: ببینم اوضات خوبه!؟
کوک: ارع...چیه نکنه مهم شدم برات؟
نادیا:
۲۸.۴k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.