قلب سیاه pt17
قلب سیاه pt17
جونکوک مکث کرد و دوباره برگشت تو خونه
_پس بریم بخوابیم
+...
جونکوک از کنار آت رد شد و رو تخت دراز کشید
-نمیایی
آت رفت سمت تخت و اونور تخت رو پر کرد
_شب بخیر
+شب بخیر
فاصلشون زیاد نبود ولی آت سعی میکرد زیاد به جونکوک نزدیک نشه.
صبح آت زودتر از خواب بیدار شد و به پشتش نگاه کرد و با جونکوک مواجه شد ، بدون هیچ حسی بلند شد و رفتن صبحونه درست کرد ، خودشم نمیدونست چش شده فقط میخواست به عقب برنگرده.
جونکوک 20 دقیقه بعد از آت بیدار شد و گوشیش رو برداشت و به ساعت نگاه کرد که 6:20 رو نشون میداد.
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون از اتاق
آت که متوجه جونکوک شد گفت
+بشین صبحونه بخور
_نمیخورم
+چرا
_صبحا چیزی نمیخورم
+بعد به من میگی بدنتو قوی نگه دار
_تو فرق داری
+فرقی ندارم ، بشین بخور
آت نشست رو میز و یه نگاهی به جونکوک کرد و اشاره کرد که بشینه ، جونکوک رو به روش نشست و شروع کردن به خوردن صبحونه.
بعد از تموم شدن صبحونه جونکوک گفت
_نمیریم سازمان
+نه
_چرا
+عموت دم در آدم گذاشته
_ حتما فهمیده بهت گفتم ، دست از سرت برنمیداره
+چیز مهمی نیست ، ماهم تو خونه میمونیم
_...
+اسمش چیه
_جئون سوک
+داداشت کی مرد؟
_قبل از آشنایی با تو ، دقیقا سه سال قبل
+پس چرا هیچ واکنشی نداشتی
_خودمم نمیدونم ، هیچ کاری نمیتونستم بکنم
آت بعد از حرف جونکوک نتونست چیزی بگه ، بلند شد و میز رو جمع کرد و بعد رو مبل کنار جونکوک نشست و با گوشیش ور رفت
_فیلم نداری ببینیم
+تو کشو زیر تلویزیون هست برو ببین کدوم و میخوای
جونکوک بلند شد و رفت کشو روی از کرد و از بین فیلم های یکیو انتخاب کرد
_این خوبه؟
فیلم و به آت نشون داد
+اوهوم
و بعد هم گذاشت توی دستگاه و فیلم شروع شد
جونکوک مکث کرد و دوباره برگشت تو خونه
_پس بریم بخوابیم
+...
جونکوک از کنار آت رد شد و رو تخت دراز کشید
-نمیایی
آت رفت سمت تخت و اونور تخت رو پر کرد
_شب بخیر
+شب بخیر
فاصلشون زیاد نبود ولی آت سعی میکرد زیاد به جونکوک نزدیک نشه.
صبح آت زودتر از خواب بیدار شد و به پشتش نگاه کرد و با جونکوک مواجه شد ، بدون هیچ حسی بلند شد و رفتن صبحونه درست کرد ، خودشم نمیدونست چش شده فقط میخواست به عقب برنگرده.
جونکوک 20 دقیقه بعد از آت بیدار شد و گوشیش رو برداشت و به ساعت نگاه کرد که 6:20 رو نشون میداد.
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون از اتاق
آت که متوجه جونکوک شد گفت
+بشین صبحونه بخور
_نمیخورم
+چرا
_صبحا چیزی نمیخورم
+بعد به من میگی بدنتو قوی نگه دار
_تو فرق داری
+فرقی ندارم ، بشین بخور
آت نشست رو میز و یه نگاهی به جونکوک کرد و اشاره کرد که بشینه ، جونکوک رو به روش نشست و شروع کردن به خوردن صبحونه.
بعد از تموم شدن صبحونه جونکوک گفت
_نمیریم سازمان
+نه
_چرا
+عموت دم در آدم گذاشته
_ حتما فهمیده بهت گفتم ، دست از سرت برنمیداره
+چیز مهمی نیست ، ماهم تو خونه میمونیم
_...
+اسمش چیه
_جئون سوک
+داداشت کی مرد؟
_قبل از آشنایی با تو ، دقیقا سه سال قبل
+پس چرا هیچ واکنشی نداشتی
_خودمم نمیدونم ، هیچ کاری نمیتونستم بکنم
آت بعد از حرف جونکوک نتونست چیزی بگه ، بلند شد و میز رو جمع کرد و بعد رو مبل کنار جونکوک نشست و با گوشیش ور رفت
_فیلم نداری ببینیم
+تو کشو زیر تلویزیون هست برو ببین کدوم و میخوای
جونکوک بلند شد و رفت کشو روی از کرد و از بین فیلم های یکیو انتخاب کرد
_این خوبه؟
فیلم و به آت نشون داد
+اوهوم
و بعد هم گذاشت توی دستگاه و فیلم شروع شد
۵.۵k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.