خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت49 #جلد_دوم

به خاطر من تمام کارها و قرارهای امروزشو کنسل کرده بود تا با هم به دیدن دکتر بریم.
بیش از حد مضطرب بودم و استرس داشتم اما اهورا عین خیالشم نبود انگار نه انگار ...
اصلا براش مهم نبود وقتی که وارد مطب شدیم دستشو گرفتم و روبه روش ایستادم و گفتم:
تو خوشحال نیستی که می خوایم یه بچه دیگه داشته باشیم؟
لبخندی بهم زد و گفت
_خوشحالم که تو دخترمو دارم برام فرقی نمیکنه بچه دیگه ای داشته باشم یا نه اگر الان اینجام فقط به خاطر اینه که تو آرامش داشته باشی و خیالت راحت باشه همین...
پس فکر و خیال نکن هر اتفاقی که بیفته برای من هیچ فرقی نمیکنه.

از این حرفش چقدر حساسه ارامش می کردم وقتی اینطور با هم حرف می‌زد انگار دیگه توی دنیا هیچ چیزی برای اینکه منو ازار بده وجود نداشت.

وقتی با هم وارد اتاق دکتر شدیم خانم دکتر نگاهی بهم انداخت وپ گفت
_ سلام خانم؛ فکرشم نمی کردم امروز اینجا بازم ببینمت.

به جای من اهورا جواب داد
_به قدری پافشاری کرد روی این تصمیمی که گرفته و این کاری که می‌خواد انجام بدیم که مجبور شدم بیام اینجا تا باهاتون حرف بزنم و بفهمم قضیه از چه قراره .

دکتر کاغذهایی که جلوش بود و کنار گذاشت و شروع کرد برای اهورا همه چیزو توضیح دادن.
کامل برای اهورا باز کرد که این بچه مال اهورا و منه اما فقط و فقط توی یه رحم اجاره ای دیگه قراره بزرگ بشه اونم بدور از اهورا و قرار نیست حتی یک بار هم دیداری با هم داشته باشن.
تنها کسی که این وسط میتونه به دیدن اون زن بره و خبر از حال و اوضاعش بگیره من بودم.
اهورا با دقت به حرفاش گوش می کرد و تمام مدت سکوت کرده بود بالاخره وقتی که تمام توضیحات خانم دکتر تمام شد هر دوی ما به اهورا نگاه می کردیم تا ببینیم عکس العملش چیه!
اهورا کاملاً جدی بود و هیچ حرفی نمی زد آروم بازوشو لمس کردم

عزیزم نمی خوای چیزی بگی؟

دستی به صورتش کشید و گفت _واقعا نمیدونم چی باید بگم وقتی تو اینقدر قاطعانه میخوای برای اینکار پافشاری کنی
دلیلایی هم که میاری قانع‌کننده است نمی تونم بگم نه،
اما از ته دلم راضی نیستم من از این زندگی که داریم کنار هم واقعاً خوشحال و راضی‌ام.
اگر به من باشه میگم نیازی به این کار نیست من دخترم با هزار تا پسر دیگه عوض نمیکنم.


#wallpaper #هنر #فانتزی #خلاقیت #عکس #مرگ_بر_کرونا😁 #هنر_عکاسی #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عکس_نوشته #جذاب #عاشقانه
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت50 #جلد_دومخانم دکتر که از شنیدن این حر...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت51 #جلد_دومسریع از گردنش آویزان شده و ص...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت48 #جلد_دوم_من کی دروغ گفتم! بپرس چیزی ...

ادامه پارت 47دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم اشکم در اومده ...

حکایت مرد و دام پزشک:روزی روزگاری یک مرد دچار چشم درد شدیدی ...

الهی من بمیرم ای خدا🌧️پنچ تا دکتر مملکت🕯️🥀🕯️یکیشدکتر خانواده...

ریکشنشون وقتی پات لیز میخوره میوفتی بغل اکستنامجون : بیا این...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط