گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۳۲
از عصبانیت فریاد کشید:خفه شو دختره عوضی!و محکم توی صورتم کوبید.بخاطر ضربش گردنم تکون خورد و چاقوی روی گلوم،زخمیم کرد.بعد از چند ثانیه سرمای هوا زخمم رو سوزوند.داشتم درد می کشیدم ولی الان وقت ضعیف شدن نبود.اگه در شرایطی نبودم که خطر مرگ تا این حد نزدیکم بود،حتما دوتا چک آبدار بهش میزدم.یکی برای تلافی و یکی برای بی غیرتیش.مویچیرو پیداش نبود.معلوم بود خبر نداره منو گرفتن.دیگه انرژی زیادی نداشتم.بخاطر سرما دست و پاهام بی حس بود و دردی که زخم گلوم ایجاد میکرد توانم رو گرفته بود.بزور روی پاهام وایساده بودم.
از دید مویچیرو
ایزاوا بدو بدو اومد پیشم:دایان....میکو!
با ترس نگاهش کردم.نفس نداشت ولی با دستش به پشت مدرسه اشاره کرد.
کتابم رو انداختم بغل رایا که کنارم نشسته بود و با دو خودمو پشت مدرسه رسوندم که دیدم مایکل و جاناتان و رفیق مایکل وایسادن و مایکل چاقو زیر گلوی کیوکا گذاشته!خشم کنترل نشدنی به سراغم اومد.با اینکه نفس نفس میزدم صدام رو بلند کردم:آهای.....
همه برگشتن سمتم:ولش کن روانی!
جاناتان با شرارت گفت:اگه ولش نکنم مثلا چی میشه کوچولو؟!
بدون اینکه جوابی بدم سعی کردم از لا به لای جمعیت رد بشم که صداش رو شنیدم که خطاب به کیوکا گفت:این دوس پسرته؟؟اینکه بچس؟
کیوکا کم نیاورد و گفت:به چشم تو بچس..(نفس نفس میزنه)...ندیدی چه کارایی میتونه بکنه!
جاناتان با تمسخر گفت:عه جدی؟!چطوره بهمون نشون بده؟!
بلاخره رسیدم جلو.تازه متوجه زخم گردنش شدم.رنگش مثل گچ سفید بود.یه چشمش رو بسته بود و اخم کرده بود.روی پیشونیش عرق نشسته بود.
زخمش کبود شده بود.کیوکا جوابی نداد که جاناتان گفت:باید ببوسیش تا باور کنم دوس پسرته!
با اینکه جون زیادی نداشت میشد وحشت و خشم رو توی چشماش میشد دید.منم وحشت کرده بودم و از طرفی خشمگین بودم.
داد زدم:ولش کن عوضی!
چاقو رو از زیرگلوش برداشت و کیوکا رو به سمتم هل داد که بخاطر بی انرژی بودن توی بغلم افتاد.
پارت۳۲
از عصبانیت فریاد کشید:خفه شو دختره عوضی!و محکم توی صورتم کوبید.بخاطر ضربش گردنم تکون خورد و چاقوی روی گلوم،زخمیم کرد.بعد از چند ثانیه سرمای هوا زخمم رو سوزوند.داشتم درد می کشیدم ولی الان وقت ضعیف شدن نبود.اگه در شرایطی نبودم که خطر مرگ تا این حد نزدیکم بود،حتما دوتا چک آبدار بهش میزدم.یکی برای تلافی و یکی برای بی غیرتیش.مویچیرو پیداش نبود.معلوم بود خبر نداره منو گرفتن.دیگه انرژی زیادی نداشتم.بخاطر سرما دست و پاهام بی حس بود و دردی که زخم گلوم ایجاد میکرد توانم رو گرفته بود.بزور روی پاهام وایساده بودم.
از دید مویچیرو
ایزاوا بدو بدو اومد پیشم:دایان....میکو!
با ترس نگاهش کردم.نفس نداشت ولی با دستش به پشت مدرسه اشاره کرد.
کتابم رو انداختم بغل رایا که کنارم نشسته بود و با دو خودمو پشت مدرسه رسوندم که دیدم مایکل و جاناتان و رفیق مایکل وایسادن و مایکل چاقو زیر گلوی کیوکا گذاشته!خشم کنترل نشدنی به سراغم اومد.با اینکه نفس نفس میزدم صدام رو بلند کردم:آهای.....
همه برگشتن سمتم:ولش کن روانی!
جاناتان با شرارت گفت:اگه ولش نکنم مثلا چی میشه کوچولو؟!
بدون اینکه جوابی بدم سعی کردم از لا به لای جمعیت رد بشم که صداش رو شنیدم که خطاب به کیوکا گفت:این دوس پسرته؟؟اینکه بچس؟
کیوکا کم نیاورد و گفت:به چشم تو بچس..(نفس نفس میزنه)...ندیدی چه کارایی میتونه بکنه!
جاناتان با تمسخر گفت:عه جدی؟!چطوره بهمون نشون بده؟!
بلاخره رسیدم جلو.تازه متوجه زخم گردنش شدم.رنگش مثل گچ سفید بود.یه چشمش رو بسته بود و اخم کرده بود.روی پیشونیش عرق نشسته بود.
زخمش کبود شده بود.کیوکا جوابی نداد که جاناتان گفت:باید ببوسیش تا باور کنم دوس پسرته!
با اینکه جون زیادی نداشت میشد وحشت و خشم رو توی چشماش میشد دید.منم وحشت کرده بودم و از طرفی خشمگین بودم.
داد زدم:ولش کن عوضی!
چاقو رو از زیرگلوش برداشت و کیوکا رو به سمتم هل داد که بخاطر بی انرژی بودن توی بغلم افتاد.
۹۹۵
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.