فیک جونگکوک:اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک:اتاق۳۱۱
part⁴²
ویو چهمین
چهار روز از امدنمون به اینجا میگذره و توی این چهار روز خیلی بهمون خوشگذشت
قرار شد که شب ساعت۸ بریم تویجنگل و شب هم توی جنگل بگردیم
هوا سرده و شبا هم جنگل ترسناکه ولی خب ما شیش نفریمک فکر نکنم که در اون حد ترسناک باشه
ساعت ۸شب شد و هممون آماده شدیم تا بریمجنگل
[اسلاید۲؛ استایل چهمین)]
هر کدوممون یه چراغ قوه برداشتم تا بتونیم توی تاریکی جنگل ببینیم
از ویلا آمدیم بیرون و شروع به حرکتکردیم
جنگل سکوت مطلق بود و هیج صدای جز راه رفتن ما نمیآمد
و این به ترسناکیجنگل اضافه میکرد
هیچکسم حرفی نمیزد که یهو یوری با دهنش صدای بلندی تولید کرد که همون ترسیدیم و جیغ بلندی کشیدیم
به یوری کلی چیز گفتیم و قرار شد که دیگه از شوخی نکنه
یه نیم ساعتی میشد که داشتیم توی جنگل میگشتیم که یانگهی گفت...
یانگهی: تاکجا میخواید برید از ویلا دور شدیما
(همشون وایمیسن)
بونهوا: تاکجاییکه یه چیزی ببنیم
+چی میخوای ببینی؟
بونهوا: نمیدونم هر چیزی که باشه
میچا: بیا بونهوا هم خل شد رفت؛ آخه دختر ما چهار روزه اینجایم چیزی ندیدم آخه چی میخوای ببینی
+بونهوا اینجا که چیزی نیست، اینای که میببینی چیزای میبنن مال فیلماس اینجا چیزی نیست
یونهوا:حالا یوقت ما یه چیزی دیدیم ها کی میدونه
هانول: دیگه تا اینجا آمدیم بیاین بازم بریم جلو یوقت یه چیزی بود کی میدونه
یوری: آره بیان بریم هیجانش خوبه
بونهوا: بیاین هانول، یوری موفقا شما هم نق نزنید دیگه
+باشه بیاین بریم
ویو چهمین
دوباره حرکتکردیم
از ویلا خیلی دور شده بودیم و دیگه نمیتونستیم ویلا رو ببنیم
ولی هانول، یوری، بونهوا بازممیخواستن برن جلو
ماهم باهاشون میرفتیم که یانگهی گفت...
یانگهی: لباسمو نکش
میچا: داری با کی حرف میزنی؟
یانگهی: با یوری اَم هی لباسمو میکشه
یوری: من که کنار چهمین اَم
یانگهی: چی؟
بونهوا: کسی که پشت سرت نیست، تو به کی اینو گفتی؟
یانگهی: ولی یکی داشت لباسمو میکشید
هانول: هممون حواسمون به جلو بود کسی از جاش تکون نخورد که لباستو بکشه
یانگهی: پسکی بود؟
(یانگهی سریع سرش رو میچرخونه و پشت سرش رو میبنه ولی کسی نیست)
هانول: حتما خیالاتی شدی
یانگهی: خیالاتی نشدم واقعا یکی داشت لباسمو میکشید
+حتما لباسات به یه جای گیرکرده فکر کردی یکی دارا میکشه
یوری: اره اینه، غیر از این چی میتونه باشه
یانگهی: باشه
'دوباره شروعبه حرکت کردن'
'یانگهی این دفعه رفت کنار بونهوا ایستاد و خودش را جمع کرده بود'
'داشتند به راهشان ادامه میدادند که صدای جیغ بلندی آنها را سر جایشاننگه داشت و ترس به جانشان انداخت'
'آنها...
part⁴²
ویو چهمین
چهار روز از امدنمون به اینجا میگذره و توی این چهار روز خیلی بهمون خوشگذشت
قرار شد که شب ساعت۸ بریم تویجنگل و شب هم توی جنگل بگردیم
هوا سرده و شبا هم جنگل ترسناکه ولی خب ما شیش نفریمک فکر نکنم که در اون حد ترسناک باشه
ساعت ۸شب شد و هممون آماده شدیم تا بریمجنگل
[اسلاید۲؛ استایل چهمین)]
هر کدوممون یه چراغ قوه برداشتم تا بتونیم توی تاریکی جنگل ببینیم
از ویلا آمدیم بیرون و شروع به حرکتکردیم
جنگل سکوت مطلق بود و هیج صدای جز راه رفتن ما نمیآمد
و این به ترسناکیجنگل اضافه میکرد
هیچکسم حرفی نمیزد که یهو یوری با دهنش صدای بلندی تولید کرد که همون ترسیدیم و جیغ بلندی کشیدیم
به یوری کلی چیز گفتیم و قرار شد که دیگه از شوخی نکنه
یه نیم ساعتی میشد که داشتیم توی جنگل میگشتیم که یانگهی گفت...
یانگهی: تاکجا میخواید برید از ویلا دور شدیما
(همشون وایمیسن)
بونهوا: تاکجاییکه یه چیزی ببنیم
+چی میخوای ببینی؟
بونهوا: نمیدونم هر چیزی که باشه
میچا: بیا بونهوا هم خل شد رفت؛ آخه دختر ما چهار روزه اینجایم چیزی ندیدم آخه چی میخوای ببینی
+بونهوا اینجا که چیزی نیست، اینای که میببینی چیزای میبنن مال فیلماس اینجا چیزی نیست
یونهوا:حالا یوقت ما یه چیزی دیدیم ها کی میدونه
هانول: دیگه تا اینجا آمدیم بیاین بازم بریم جلو یوقت یه چیزی بود کی میدونه
یوری: آره بیان بریم هیجانش خوبه
بونهوا: بیاین هانول، یوری موفقا شما هم نق نزنید دیگه
+باشه بیاین بریم
ویو چهمین
دوباره حرکتکردیم
از ویلا خیلی دور شده بودیم و دیگه نمیتونستیم ویلا رو ببنیم
ولی هانول، یوری، بونهوا بازممیخواستن برن جلو
ماهم باهاشون میرفتیم که یانگهی گفت...
یانگهی: لباسمو نکش
میچا: داری با کی حرف میزنی؟
یانگهی: با یوری اَم هی لباسمو میکشه
یوری: من که کنار چهمین اَم
یانگهی: چی؟
بونهوا: کسی که پشت سرت نیست، تو به کی اینو گفتی؟
یانگهی: ولی یکی داشت لباسمو میکشید
هانول: هممون حواسمون به جلو بود کسی از جاش تکون نخورد که لباستو بکشه
یانگهی: پسکی بود؟
(یانگهی سریع سرش رو میچرخونه و پشت سرش رو میبنه ولی کسی نیست)
هانول: حتما خیالاتی شدی
یانگهی: خیالاتی نشدم واقعا یکی داشت لباسمو میکشید
+حتما لباسات به یه جای گیرکرده فکر کردی یکی دارا میکشه
یوری: اره اینه، غیر از این چی میتونه باشه
یانگهی: باشه
'دوباره شروعبه حرکت کردن'
'یانگهی این دفعه رفت کنار بونهوا ایستاد و خودش را جمع کرده بود'
'داشتند به راهشان ادامه میدادند که صدای جیغ بلندی آنها را سر جایشاننگه داشت و ترس به جانشان انداخت'
'آنها...
۴.۴k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.