46
46
لیوان از دستم افتاد شکست
تهیونگ سریع اومد سمتم
تهیونگ: ا/ت خوبی
ا/ت: الان جمعش میکنم
تهیونگ: نه نه
یه نگاهی به تهجون اون دختره کردم
و سریع رفتم
تهیونگ: ا/ت کجا میری
ا/ت: میخوام برم خونه ولم کن
تهیونگ: پس مراقب خودت باش
تهیونگ
رفتم داخل تهجون دیدم رفتم سمتش
تهیونگ: هیونگ من باید توضیح بدم
تهجون: لازم نیست میدونم همه چیزو
تهیونگ: نه راستش او دختر خانواده ای هم هست که باهاشون زندگی میکردم
تهجون: اینم میدونم خودتو ناراحت نکن
تهمین: این دختره کی بود تیپش اصلا به خانواده ما نمیخورد
تهیونگ: چیزی نگو دوست دخترمه همه اینا بخاطر تو بود
تهمین: مگه چیکار کردم خب داداشمی دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ: برو بهش بگو
تهمین: نمیخوام خودمو کوچیک نمیکنم
تهیونگ: یعنی چی؟ بری بهش بگی خواهر کوچیکتر منی کوچیک میشی
تهجون: خودم بهش میگم فردا میرم دنبالش
تهیونگ: 😊باشه
فردا
ا/ت از خونه رفتم بیرون یه ماشین اومد جلوم شیشه ماشین اومد پایین
ا/ت: تهجون
تهجون: سوار شو کارت دارم
ا/ت: چیشده؟
تهجون: بیا بشین
ا/ت: چیشده؟ درباره دیروزه؟
تهجون: نه نه یعنی من درباره رابطه تو تهیونگ میدونستم
ا/ت: تهیونگ تورو فرستاده
تهجون: نه روحشم خبر نداره من اومدم فقط خواستم خودتو ناراحت نکن بخاطر دیروز راستش اون دختره خواهر کوچیکترمونه
ا/ت: خواهر کوچیکتر؟
تهجون: اره
ا/ت: خب که چی؟
تهجون: یعنی میخواستم بگم تهیونگ براش مهم نبود که تو چی فک میکنی دربارش او فقط به فکره کارشه
ا/ت: اره دقیقا فقط براش کارش مهمه خب تو وقتی کاری به این سختی انتخاب میکنی چرا دوس دختر میخوای اصلا من براش مهم نبودم
تهجون:خیلی دوسش داری؟
ا/ت: اره ولی میدونم او منو دوست نداره بخاطر همین دیگه میخوام به چشم یه برادر ببینمش
#فیک
#سناریو
لیوان از دستم افتاد شکست
تهیونگ سریع اومد سمتم
تهیونگ: ا/ت خوبی
ا/ت: الان جمعش میکنم
تهیونگ: نه نه
یه نگاهی به تهجون اون دختره کردم
و سریع رفتم
تهیونگ: ا/ت کجا میری
ا/ت: میخوام برم خونه ولم کن
تهیونگ: پس مراقب خودت باش
تهیونگ
رفتم داخل تهجون دیدم رفتم سمتش
تهیونگ: هیونگ من باید توضیح بدم
تهجون: لازم نیست میدونم همه چیزو
تهیونگ: نه راستش او دختر خانواده ای هم هست که باهاشون زندگی میکردم
تهجون: اینم میدونم خودتو ناراحت نکن
تهمین: این دختره کی بود تیپش اصلا به خانواده ما نمیخورد
تهیونگ: چیزی نگو دوست دخترمه همه اینا بخاطر تو بود
تهمین: مگه چیکار کردم خب داداشمی دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ: برو بهش بگو
تهمین: نمیخوام خودمو کوچیک نمیکنم
تهیونگ: یعنی چی؟ بری بهش بگی خواهر کوچیکتر منی کوچیک میشی
تهجون: خودم بهش میگم فردا میرم دنبالش
تهیونگ: 😊باشه
فردا
ا/ت از خونه رفتم بیرون یه ماشین اومد جلوم شیشه ماشین اومد پایین
ا/ت: تهجون
تهجون: سوار شو کارت دارم
ا/ت: چیشده؟
تهجون: بیا بشین
ا/ت: چیشده؟ درباره دیروزه؟
تهجون: نه نه یعنی من درباره رابطه تو تهیونگ میدونستم
ا/ت: تهیونگ تورو فرستاده
تهجون: نه روحشم خبر نداره من اومدم فقط خواستم خودتو ناراحت نکن بخاطر دیروز راستش اون دختره خواهر کوچیکترمونه
ا/ت: خواهر کوچیکتر؟
تهجون: اره
ا/ت: خب که چی؟
تهجون: یعنی میخواستم بگم تهیونگ براش مهم نبود که تو چی فک میکنی دربارش او فقط به فکره کارشه
ا/ت: اره دقیقا فقط براش کارش مهمه خب تو وقتی کاری به این سختی انتخاب میکنی چرا دوس دختر میخوای اصلا من براش مهم نبودم
تهجون:خیلی دوسش داری؟
ا/ت: اره ولی میدونم او منو دوست نداره بخاطر همین دیگه میخوام به چشم یه برادر ببینمش
#فیک
#سناریو
۹۵۲
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.