47
تهجون: میتونم ازت یه درخواستی کنم
ا/ت: بگو
تهجون: میشه برگردی کلاس های رقص
ا/ت: خیلی دلم میخواد ولی نمیدونم
تهجون: بهش فک کن خیلی دلم میخواد برگردی اخه خیلی خوبی
ا/ت: 😊
تهجون: ا/ت
ا/ت: بله
تهجون: راستش گفتنش سخته ولی تو کسی هستی که برادرم دوست داره یکم پیچیده میشه
ا/ت: بهش فک نکن تو که خودتم میدونی داداشت منو دوست نداره
تهجون: من فقط میخواستم بگم دارم بهت علاقمند میشم ا/ت
ا/ت: بله؟
تهجون: سخت بود گفتنش ولی نمیتونستم تا ابد نگهش میداشتم بهت وقت میدم راجب به من فک کنی
ا/ت: داری شوخی میکنی؟
تهجون: نه من واقعا
ا/ت: بسه نمیخوام بشنوم
تهجون: بهت قول میدم که اگه باهم باشیم هرروز باهم میریم بیرون
ا/ت: تهیونگم به من اینارو میگفت
تهجون: خب قبول کن کار تهیونگ سخته ولی من واقعا دوست دارم از قلبم دوست دارم نمیدونی چقدر احساس راحتی میکنم که بهت گفتم
ا/ت: راستش منم اول از تو خوشم میومد سوآ به من میگفت دوسش نداری ولی منم دوست داشتم
تهجون: میشه هنوزم داشته باشی
ا/ت: قبلش باید با تهیونگ حرف بزنم که دیگه همه چیزو تموم کنم
تهجون: پس با من قرار میزاری؟
ا/ت: اره
تهجون: این گردنبند خیلی وقته دارم خریدمش که یه روز بهت بدم میشه امروز اونروز باشه
ا/ت: اهمم
تهجون: پس بزار برات بزارمش
ا/ت: باشه
تهجون: هرچه زودتر با تهیونگ صحبت کن
ا/ت: همین الان میرم پیشش
تهجون: میرسونمت
ا/ت: باشه
تهیونگ
بیمارستان بودم یکی از پرستارا اومد
پرستان: اقای کیم یه خانم بیرون منتظرتون هستن
تهیونگ: باشه ممنون
رفتم بیرون
تهیونگ: ا/ت تویی
خواستم برم بغلش کنم یکم فاصله گرفت
تهیونگ: به تهجون گفتم بیاد بهت توضیح بده
ا/ت: چرا خودت نیومدی؟
تهیونگ: عزیزم کار داشتم دیگه نتونستم بیام
ا/ت: تو زندگیت مهم منم یا کارت؟
تهیونگ:خب هردوتون مهمید؟
ا/ت: کدوممون؟
تهیونگ: خب تو ولی نمیتونم کارمو کنسل کنم
ا/ت: خب دیگه
تهیونگ: چیشده؟اها یادم رفت بگم یه هفته مرخصی گرفتم باهم بریم سفر اگه خواستی
ا/ت:لازم نیست من رابطم برام مهمه نمیخوام فقط یه هفته باهم باشیم
تهیونگ: منظورت چیه؟
ا/ت: این رابطه رو دیگه نمیخوام میخوام باهم کات کنیم
تهیونگ: ا/ت دیوونه شدی؟
ا/ت: نه خیلی زودتر باید میومدم دیگه چیزی بین ما نیست خدافظ
خواست بره چشمم به گردنبندش افتاد
دیشب
تهجون: چیکار میکنی؟
تهیونگ: واقعا اینروزا اصلا وقت نمیکنم ا/ت رو ببینم یه هفته مرخصی گرفتم اگه قبول کنه باهم بریم سفر میخوام براش یه گردنبند بخرم دارم دنبال یه خوشگلش میگردم
تهجون: واقعا؟ منم فردا میخوام به دختری که دوسش دارم اعتراف کنم این گردنبد خریدم
تهیونگ:خوشگله یادت نره بری پیش ا/ت
تهجون: نه یادم نمیره
تهیونگ: بعد باید اون دختر خوشبخت نشونم بدی
تهجون: باشه
#فیک
#سناریو
ا/ت: بگو
تهجون: میشه برگردی کلاس های رقص
ا/ت: خیلی دلم میخواد ولی نمیدونم
تهجون: بهش فک کن خیلی دلم میخواد برگردی اخه خیلی خوبی
ا/ت: 😊
تهجون: ا/ت
ا/ت: بله
تهجون: راستش گفتنش سخته ولی تو کسی هستی که برادرم دوست داره یکم پیچیده میشه
ا/ت: بهش فک نکن تو که خودتم میدونی داداشت منو دوست نداره
تهجون: من فقط میخواستم بگم دارم بهت علاقمند میشم ا/ت
ا/ت: بله؟
تهجون: سخت بود گفتنش ولی نمیتونستم تا ابد نگهش میداشتم بهت وقت میدم راجب به من فک کنی
ا/ت: داری شوخی میکنی؟
تهجون: نه من واقعا
ا/ت: بسه نمیخوام بشنوم
تهجون: بهت قول میدم که اگه باهم باشیم هرروز باهم میریم بیرون
ا/ت: تهیونگم به من اینارو میگفت
تهجون: خب قبول کن کار تهیونگ سخته ولی من واقعا دوست دارم از قلبم دوست دارم نمیدونی چقدر احساس راحتی میکنم که بهت گفتم
ا/ت: راستش منم اول از تو خوشم میومد سوآ به من میگفت دوسش نداری ولی منم دوست داشتم
تهجون: میشه هنوزم داشته باشی
ا/ت: قبلش باید با تهیونگ حرف بزنم که دیگه همه چیزو تموم کنم
تهجون: پس با من قرار میزاری؟
ا/ت: اره
تهجون: این گردنبند خیلی وقته دارم خریدمش که یه روز بهت بدم میشه امروز اونروز باشه
ا/ت: اهمم
تهجون: پس بزار برات بزارمش
ا/ت: باشه
تهجون: هرچه زودتر با تهیونگ صحبت کن
ا/ت: همین الان میرم پیشش
تهجون: میرسونمت
ا/ت: باشه
تهیونگ
بیمارستان بودم یکی از پرستارا اومد
پرستان: اقای کیم یه خانم بیرون منتظرتون هستن
تهیونگ: باشه ممنون
رفتم بیرون
تهیونگ: ا/ت تویی
خواستم برم بغلش کنم یکم فاصله گرفت
تهیونگ: به تهجون گفتم بیاد بهت توضیح بده
ا/ت: چرا خودت نیومدی؟
تهیونگ: عزیزم کار داشتم دیگه نتونستم بیام
ا/ت: تو زندگیت مهم منم یا کارت؟
تهیونگ:خب هردوتون مهمید؟
ا/ت: کدوممون؟
تهیونگ: خب تو ولی نمیتونم کارمو کنسل کنم
ا/ت: خب دیگه
تهیونگ: چیشده؟اها یادم رفت بگم یه هفته مرخصی گرفتم باهم بریم سفر اگه خواستی
ا/ت:لازم نیست من رابطم برام مهمه نمیخوام فقط یه هفته باهم باشیم
تهیونگ: منظورت چیه؟
ا/ت: این رابطه رو دیگه نمیخوام میخوام باهم کات کنیم
تهیونگ: ا/ت دیوونه شدی؟
ا/ت: نه خیلی زودتر باید میومدم دیگه چیزی بین ما نیست خدافظ
خواست بره چشمم به گردنبندش افتاد
دیشب
تهجون: چیکار میکنی؟
تهیونگ: واقعا اینروزا اصلا وقت نمیکنم ا/ت رو ببینم یه هفته مرخصی گرفتم اگه قبول کنه باهم بریم سفر میخوام براش یه گردنبند بخرم دارم دنبال یه خوشگلش میگردم
تهجون: واقعا؟ منم فردا میخوام به دختری که دوسش دارم اعتراف کنم این گردنبد خریدم
تهیونگ:خوشگله یادت نره بری پیش ا/ت
تهجون: نه یادم نمیره
تهیونگ: بعد باید اون دختر خوشبخت نشونم بدی
تهجون: باشه
#فیک
#سناریو
۱.۱k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.