هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

هر بار خواست چــــای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار
بــا واسطــه سلام برایش رسانده ای !

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روســـــری ات را تکـــانده ای !

می رقصـــی و برایت مهم نیست مرگشان
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...
امروز عصر چــــای ندارم...تو مانده ای :)

#حامد_عسکری
دیدگاه ها (۶)

شده تا نیمه ی شب در بزنی ، وا نکنند ؟!یا دری را شده با سر بز...

*بهمن بکش! شب*های من لبریز بی*خوابی*ست!‎بهمن بکش! که �کِنت�ه...

می توانی بروی قصه و رویا بشوی‏‎راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی...

میزند زیر گریه منتظر استشاهد گریه کردنم باشدزن دیوانه ای است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط