اغوش استاد🌙
#اغوش_استاد🌙
#پارت3
کلافه نفسش وبیرون دادوگفت:
_پناه خسته نشدی ازاین همه کل کل بازهرا وهانیه هوم؟
پوزخندصداداری زدم وگفتم:
_خیلی دلم میخواست بدونم وقتی پدرومادرمونم زنده بودن بازم شماهاوزناتون اجازه داشتین اینطوری بامن رفتارکنین
چیزی نگفت ورفت بیرون ومنم ایسان وگذاشتم روتخت تابازی کنه وخودمم مشغول درسم شدم وهرازگاهی هواسم به ایسان بودکه ازروتخت نیفته پایین...
**
صبح عین همیشه زودپاشدم که بااون جیغ جیغ وروبه رونشم وزودترمی رفتم دانشگاه؛
دست وصورتم شستم ولباسام وباشلوارتنگ مشکی ومانتوی مشکی بلندومقنعه پوشیدم ویه ارایش ملایم وسرسری کردم وکولم وبرداشتم ازخونه زدم بیرون ورفتم سمت سرکوچه تابااتوبوس برم دانشگاه...
سرم پایین بودکه باتک بوق ماشینی خودم کشیدم کناروبدونه توجه به راهم ادامه دادم که صدای اشنایی بلندشدووقتی برگشتم عقب بادیدن پیام برادربزرگم اونم اول صبح چشمام گردشدوتوبهت بودکه درماشین وبازکردوگفت:
_سوارشو
نشستم جلوودروبستم وکه راه افتادوبدونه حرف به بیرون نگاه می کردم که به حرف اومدوگفت:
_میدونستم برای اینکه صبحت وباشنیدن صدای غرای زهراشروع نکنی زودازخونه بیرون میای...دقیقاوقتی خونهی مایی
پوزخندی زدم گفتم:
_شماچیتون عین آدم که زن گرفتنتون عین ادم باشه
خندیدوچیزی نگفت وبعدازچنددقیقه گفت:
_من وپیمان یه تصمیمی گرفتیم که اول به نفع خودت وبعدبه نفع ماست
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
#پارت3
کلافه نفسش وبیرون دادوگفت:
_پناه خسته نشدی ازاین همه کل کل بازهرا وهانیه هوم؟
پوزخندصداداری زدم وگفتم:
_خیلی دلم میخواست بدونم وقتی پدرومادرمونم زنده بودن بازم شماهاوزناتون اجازه داشتین اینطوری بامن رفتارکنین
چیزی نگفت ورفت بیرون ومنم ایسان وگذاشتم روتخت تابازی کنه وخودمم مشغول درسم شدم وهرازگاهی هواسم به ایسان بودکه ازروتخت نیفته پایین...
**
صبح عین همیشه زودپاشدم که بااون جیغ جیغ وروبه رونشم وزودترمی رفتم دانشگاه؛
دست وصورتم شستم ولباسام وباشلوارتنگ مشکی ومانتوی مشکی بلندومقنعه پوشیدم ویه ارایش ملایم وسرسری کردم وکولم وبرداشتم ازخونه زدم بیرون ورفتم سمت سرکوچه تابااتوبوس برم دانشگاه...
سرم پایین بودکه باتک بوق ماشینی خودم کشیدم کناروبدونه توجه به راهم ادامه دادم که صدای اشنایی بلندشدووقتی برگشتم عقب بادیدن پیام برادربزرگم اونم اول صبح چشمام گردشدوتوبهت بودکه درماشین وبازکردوگفت:
_سوارشو
نشستم جلوودروبستم وکه راه افتادوبدونه حرف به بیرون نگاه می کردم که به حرف اومدوگفت:
_میدونستم برای اینکه صبحت وباشنیدن صدای غرای زهراشروع نکنی زودازخونه بیرون میای...دقیقاوقتی خونهی مایی
پوزخندی زدم گفتم:
_شماچیتون عین آدم که زن گرفتنتون عین ادم باشه
خندیدوچیزی نگفت وبعدازچنددقیقه گفت:
_من وپیمان یه تصمیمی گرفتیم که اول به نفع خودت وبعدبه نفع ماست
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
۲.۵k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.