از پشت پنجره نگاهش میکردم

از پشت پنجره نگاهش میکردم
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبتِ هر روز صبح !
ده یازده سال بیشتر نداشت
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید
هر روز فال هایش را می آورد برای مردمِ غرقِ در روزمرگی
تا شاید به بهانه ی فال، حافظ بخوانند.
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد!
چند وقتی بود حال عجیبی داشت
آخر دخترکی زیبا و بلند موی
سرِ همان چهارراه آب نبات میفروخت
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود !
بد جور هوایش را داشت !
حالِ پسرک خریدنی بود
شعرهایِ فالش شیرین شده بودند به لطف دخترک آبنبات فروش !
شبها لی لی کنان میرفت و صبح از همه زودتر می آمد
اماچند روزی ست
نه شاخه گلی می آورد
نه صبحِ زود می آید
نه شبها لی لی کنان میرود !
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند
محلِ کارِ دخترک عوض شد
فال پسرک بد آمد...
خدا رحم کند
زمستان سردی در راه است
میترسم این بار کم بیاورد با سرما !

#علی_سلطانی
@aliii_soltaniiii
دیدگاه ها (۱)

در بیمارستان شیفت شب بودم که یک مردِ جوان را به قسمت اورژانس...

+خانم معلم! صداها کجا میرن؟!-صداها برای همیشه یه جایی توی هو...

+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟بعد از این همه مدت._ه...

ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﮔﻞِ ﻣﻦ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﮐﻢﺣﻮﺻﻠﻪ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑ...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط