بلا:سوار موتور شدم و راه اوفتادم...اما اینبار به خاطر بدن
بلا:سوار موتور شدم و راه اوفتادم...اما اینبار به خاطر بدن دردی که دارم نتونستم تند برم...حدود چند دقیقه بعد رسیدم...و قبل از اینکه وارد بشم یونجون زنگ زد
بلا:چی میخوای؟
یونجون:یکم مهربون تر باش
بلا:واقعا کار دارم سرم شلوغه
یونجون:ای بچه ی نفهم!دلم برات تنگ شده خوبی؟
بلا:یک روز ازت دور شدم دلت برام تنگ شد؟
یونجون:اره...مشکلیه؟
بلا:منم دلم برات تنگ شده برادر مزاحمم...خب یکم پیش تصادف کردم و...
یونجون:چیییییی؟تصادف کردییی؟الان چطوری؟خوبی؟بهتری؟جایییت درد میکنه؟آسیب دیدی؟رفتی بیمارستان؟الان کجایی بدو بگو دارم میام؟
بلا:اروم باش پسرر...یکم زخمی شرم دست و پام و گونم خم خراش برداشت...
یونجون:کدون خر نفهمی زد بهت
بلا:جریان رو براش تعریف کردم که یکم اروم گرفت:من عصری بهت سر میزنم خونه ای دیگه؟
یونجون:اره بیاااا
بلا:باشه پس بای
یونجون:بای!
بلا:چی میخوای؟
یونجون:یکم مهربون تر باش
بلا:واقعا کار دارم سرم شلوغه
یونجون:ای بچه ی نفهم!دلم برات تنگ شده خوبی؟
بلا:یک روز ازت دور شدم دلت برام تنگ شد؟
یونجون:اره...مشکلیه؟
بلا:منم دلم برات تنگ شده برادر مزاحمم...خب یکم پیش تصادف کردم و...
یونجون:چیییییی؟تصادف کردییی؟الان چطوری؟خوبی؟بهتری؟جایییت درد میکنه؟آسیب دیدی؟رفتی بیمارستان؟الان کجایی بدو بگو دارم میام؟
بلا:اروم باش پسرر...یکم زخمی شرم دست و پام و گونم خم خراش برداشت...
یونجون:کدون خر نفهمی زد بهت
بلا:جریان رو براش تعریف کردم که یکم اروم گرفت:من عصری بهت سر میزنم خونه ای دیگه؟
یونجون:اره بیاااا
بلا:باشه پس بای
یونجون:بای!
۴.۱k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.