ات در حال قدم زدن در فرودگاه بود که جمعیت زیادی را دیدید
ات در حال قدم زدن در فرودگاه بود که جمعیت زیادی را دیدید. نزدیکتر میشوی و میبینی که آنها دور ماشینی جمع شدهاند که پسرهای اعضای بی تی اس در در ان سوار شده بودن و محافظها مدام دخترها را هل میدهند. ناگهان شخصی ات را هل داد و در حالی که محافظان بدون اطلاع در را بستند، داخل ماشین افتادید. هفت جفت چشم دیدی که کنجکاوانه نگاهت میکنن*
نامجون: تو کی هستی؟
.
تو با وحشت به اطراف نگاه میکنی. قلبت دیوانهوار میتپد و مغزت هنوز نمیتواند پردازش کند که چه اتفاقی افتاده است.
نامجون دوباره با لحنی محکم اما کنجکاو پرسید: "گفتم، تو کی هستی؟"
کوکی کمی جلوتر آمد و با چشمانی که بین تعجب و سرگرمی در نوسان بود، گفت: "فکر کنم یکی از فنهاست که اشتباهی افتاده تو ماشین."
تههیونگ با ابروهای بالا رفته، سرش را به طرفین تکان داد: "این چطور ممکنه؟
تو که هنوز روی صندلی افتادهای، سعی میکنی کلمات را پیدا کنی. "مـ.. من... باور کنید، من نمیخواستم اینطوری بیام تو! یکی منو هل داد!"
جیمین با نگاهی شکاک گفت: "هوم... همیشه همینو میگن!"
شوگا، که تا آن لحظه ساکت بود، کمی جلوتر آمد و با لحن آرام اما دقیقش پرسید: "خب، حالا که اینجایی، اسمت چیه؟"
تو آب دهانت را قورت میدهی و بالاخره موفق میشوی اسمتو بگی. هوبی لبخند دوستانهای میزند و میگوید: "خب، حداقل نترسوندیمش."
جین آهی میکشد و به نامجون نگاه میکند: "حالا چیکار کنیم؟ نمیتونیم همینطوری بیرون ولش کنیم، جمعیت زیادی بیرونه."
نامجون دستش را از روی چانهاش برمیدارد و بعد از چند ثانیه فکر کردن، میگوید: "باید جایی ببریمش که امن باشه. حداقل تا وقتی که راهی برای بیرون رفتنش بدون دردسر پیدا کنیم."
کوکی با هیجان گفت: "یعنی... میبریمش به هتل؟!
همه به هم نگاه کردند، و سکوتی کوتاه در ماشین حکمفرما شد...
نامجون: تو کی هستی؟
.
تو با وحشت به اطراف نگاه میکنی. قلبت دیوانهوار میتپد و مغزت هنوز نمیتواند پردازش کند که چه اتفاقی افتاده است.
نامجون دوباره با لحنی محکم اما کنجکاو پرسید: "گفتم، تو کی هستی؟"
کوکی کمی جلوتر آمد و با چشمانی که بین تعجب و سرگرمی در نوسان بود، گفت: "فکر کنم یکی از فنهاست که اشتباهی افتاده تو ماشین."
تههیونگ با ابروهای بالا رفته، سرش را به طرفین تکان داد: "این چطور ممکنه؟
تو که هنوز روی صندلی افتادهای، سعی میکنی کلمات را پیدا کنی. "مـ.. من... باور کنید، من نمیخواستم اینطوری بیام تو! یکی منو هل داد!"
جیمین با نگاهی شکاک گفت: "هوم... همیشه همینو میگن!"
شوگا، که تا آن لحظه ساکت بود، کمی جلوتر آمد و با لحن آرام اما دقیقش پرسید: "خب، حالا که اینجایی، اسمت چیه؟"
تو آب دهانت را قورت میدهی و بالاخره موفق میشوی اسمتو بگی. هوبی لبخند دوستانهای میزند و میگوید: "خب، حداقل نترسوندیمش."
جین آهی میکشد و به نامجون نگاه میکند: "حالا چیکار کنیم؟ نمیتونیم همینطوری بیرون ولش کنیم، جمعیت زیادی بیرونه."
نامجون دستش را از روی چانهاش برمیدارد و بعد از چند ثانیه فکر کردن، میگوید: "باید جایی ببریمش که امن باشه. حداقل تا وقتی که راهی برای بیرون رفتنش بدون دردسر پیدا کنیم."
کوکی با هیجان گفت: "یعنی... میبریمش به هتل؟!
همه به هم نگاه کردند، و سکوتی کوتاه در ماشین حکمفرما شد...
- ۵.۵k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط