وقتی بارداری و با هم دعوا میکنید
ات در آشپزخانه ایستاده بود و به آرامی دستش را روی شکمش میکشید. چند هفتهای بود که باردار بودنش را فهمیده بود، اما هنوز هم برایش واقعی به نظر نمیرسید. احساساتش در هم پیچیده بود—از یک طرف، هیجان زده بود، از طرف دیگر، استرس تمام وجودش را گرفته بود. و حالا، شوگا... او هم کم کم رفتارهایش تغییر کرده بود.
صدای بسته شدن در باعث شد سرش را بالا بگیرد. شوگا وارد شد، نگاهش خسته و عصبی بود. بدون این که چیزی بگوید، کتش را درآورد و روی مبل انداخت. ات حس کرد قلبش تندتر میزند. میدانست که این سکوت، طوفانی در راه دارد.
— «بازم دیر اومدی.» صدایش آرام ولی لرزان بود.
شوگا دستی میان موهایش کشید و با لحنی که از خستگی آغشته بود، جواب داد: «جلسه طول کشید.»
— «همیشه یه جلسه طولانی هست، همیشه یه کاری داری که تو رو از خونه دور کنه، از من دور کنه...»
شوگا به سمتش برگشت، اخمهایش در هم رفت. «داری چی میگی، ات؟ میدونی که دارم کار میکنم، برای تو، برای بچهمون.»
ات نفسش را محکم بیرون داد. «بچهای که انگار فقط من قراره بهش فکر کنم! تو حتی یه لحظه به این فکر کردی که من چی میکشم؟!» صدایش لرزید. «همه چیز عوض شده، ولی تو هنوز همون آدمی، هنوز هم مشغول کاری، هنوز هم... انگار این موضوع برای تو مهم نیست.»
شوگا چشمانش را بست و سعی کرد آرام بماند، اما کلمات ات مثل پتک بر سرش فرود میآمدند. «من دارم تلاش میکنم، ات. فکر میکنی این کارا رو برای کی میکنم؟»
— «برای ما، یا برای خودت؟»
بینشان سکوت سنگینی برقرار شد. ات بغض داشت، اما نمیخواست جلوی او گریه کند. احساس تنهایی میکرد، انگار در این مسیر تنها بود. شوگا هم خسته بود، از این که هیچ کاری کافی به نظر نمیرسید.
چند ثانیه بعد، او آرام به سمت ات آمد، نفس عمیقی کشید و دستش را روی گونهی او گذاشت. «من نمیخوام تو این حسو داشته باشی. نمیخوام احساس کنی که تنها هستی.» صدایش حالا آرامتر بود. «ولی منم دارم میترسم، ات. نمیخوام کم بذارم. نمیخوام اشتباه کنم.»
ات به چشمانش نگاه کرد، برق نگرانی را در آنها دید. لحظهای مکث کرد و بعد آهسته گفت: «فقط کنارم باش، همین.»
شوگا لبخند کمرنگی زد، دستش را روی شکم ات گذاشت و زمزمه کرد: «کنارت میمونم. هر اتفاقی که بیفته.»
ات چشمانش را بست، اشکهایش را پس زد و خودش را در آغوش او رها کرد. شاید همه چیز پیچیده بود، اما حداقل، آنها هنوز کنار هم بودند.
صدای بسته شدن در باعث شد سرش را بالا بگیرد. شوگا وارد شد، نگاهش خسته و عصبی بود. بدون این که چیزی بگوید، کتش را درآورد و روی مبل انداخت. ات حس کرد قلبش تندتر میزند. میدانست که این سکوت، طوفانی در راه دارد.
— «بازم دیر اومدی.» صدایش آرام ولی لرزان بود.
شوگا دستی میان موهایش کشید و با لحنی که از خستگی آغشته بود، جواب داد: «جلسه طول کشید.»
— «همیشه یه جلسه طولانی هست، همیشه یه کاری داری که تو رو از خونه دور کنه، از من دور کنه...»
شوگا به سمتش برگشت، اخمهایش در هم رفت. «داری چی میگی، ات؟ میدونی که دارم کار میکنم، برای تو، برای بچهمون.»
ات نفسش را محکم بیرون داد. «بچهای که انگار فقط من قراره بهش فکر کنم! تو حتی یه لحظه به این فکر کردی که من چی میکشم؟!» صدایش لرزید. «همه چیز عوض شده، ولی تو هنوز همون آدمی، هنوز هم مشغول کاری، هنوز هم... انگار این موضوع برای تو مهم نیست.»
شوگا چشمانش را بست و سعی کرد آرام بماند، اما کلمات ات مثل پتک بر سرش فرود میآمدند. «من دارم تلاش میکنم، ات. فکر میکنی این کارا رو برای کی میکنم؟»
— «برای ما، یا برای خودت؟»
بینشان سکوت سنگینی برقرار شد. ات بغض داشت، اما نمیخواست جلوی او گریه کند. احساس تنهایی میکرد، انگار در این مسیر تنها بود. شوگا هم خسته بود، از این که هیچ کاری کافی به نظر نمیرسید.
چند ثانیه بعد، او آرام به سمت ات آمد، نفس عمیقی کشید و دستش را روی گونهی او گذاشت. «من نمیخوام تو این حسو داشته باشی. نمیخوام احساس کنی که تنها هستی.» صدایش حالا آرامتر بود. «ولی منم دارم میترسم، ات. نمیخوام کم بذارم. نمیخوام اشتباه کنم.»
ات به چشمانش نگاه کرد، برق نگرانی را در آنها دید. لحظهای مکث کرد و بعد آهسته گفت: «فقط کنارم باش، همین.»
شوگا لبخند کمرنگی زد، دستش را روی شکم ات گذاشت و زمزمه کرد: «کنارت میمونم. هر اتفاقی که بیفته.»
ات چشمانش را بست، اشکهایش را پس زد و خودش را در آغوش او رها کرد. شاید همه چیز پیچیده بود، اما حداقل، آنها هنوز کنار هم بودند.
- ۴.۵k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط