در میان خاکستر
⚡ پارت ۵: «نقطهی کور»
باکوگو هنوز هم پا به پا میرفت، اما سنگینی درد توی قدمهاش حس میشد.
میدوریا فقط سعی میکرد سکوت نکنه. سکوت، خطرناکتر از هر حملهای بود.
ولی از لابهلای برگها، چیزی اونا رو زیر نظر داشت.
از پشت درخت، صدای خندهای خفه اومد.
«دو تا از بهترینهای UA، این شکلی افتادن؟ جالب شد...»
باکوگو ایستاد.
مشتهاش محکم گره خورد.
«تو کی هستی؟ نشون بده خودتو!»
از تاریکی، یه مرد قدبلند بیرون اومد. ماسکی فلزی رو صورتش بود. روی سینهش نشان قدیمی UA، پارهشده و خطخورده.
«اسمم مهم نیست. فقط کافیه بدونین... من یه زمانی مثل شما بودم. قهرمان آینده. ولی بعد فهمیدم قهرمانی فقط یه دروغه.»
میدوریا یه قدم جلو رفت.
«تو یکی از اخراجیهای کلاس A هستی، نه؟ اونایی که نمرهی روانیشون مشکوک بود...»
مرد لبخند زد.
«اون آزمونها فقط برای غربال کردن اوناییـه که زیاد فکر میکنن. مثل من. ولی حالا... نوبت منه که سوال بپرسم.»
در همون لحظه، زمین زیر پاشون لرزید.
باکگو داد زد:
«تلهـس! پرش کن! پرش—»
ولی دیر شده بود.
زمین شکست.
و باکگو افتاد پایین.
میدوریا فریاد کشید:
«کاتسوکی!»
به سمت لبه دوید، ولی چیزی جز تاریکی ندید.
همهچی ساکت شد. فقط صدای قطرههایی که از دیوارهی گودال پایین میاومدن.
میدوریا نفسش توی سینه گیر کرد.
نه صدای انفجار. نه فریاد. نه هیچچی.
فقط...
صدای مرد، آروم و مطمئن:
«یکیتون قراره برگرده. اون یکی، نه.»
پایان پارت
خب چطور بود....
باکوگو هنوز هم پا به پا میرفت، اما سنگینی درد توی قدمهاش حس میشد.
میدوریا فقط سعی میکرد سکوت نکنه. سکوت، خطرناکتر از هر حملهای بود.
ولی از لابهلای برگها، چیزی اونا رو زیر نظر داشت.
از پشت درخت، صدای خندهای خفه اومد.
«دو تا از بهترینهای UA، این شکلی افتادن؟ جالب شد...»
باکوگو ایستاد.
مشتهاش محکم گره خورد.
«تو کی هستی؟ نشون بده خودتو!»
از تاریکی، یه مرد قدبلند بیرون اومد. ماسکی فلزی رو صورتش بود. روی سینهش نشان قدیمی UA، پارهشده و خطخورده.
«اسمم مهم نیست. فقط کافیه بدونین... من یه زمانی مثل شما بودم. قهرمان آینده. ولی بعد فهمیدم قهرمانی فقط یه دروغه.»
میدوریا یه قدم جلو رفت.
«تو یکی از اخراجیهای کلاس A هستی، نه؟ اونایی که نمرهی روانیشون مشکوک بود...»
مرد لبخند زد.
«اون آزمونها فقط برای غربال کردن اوناییـه که زیاد فکر میکنن. مثل من. ولی حالا... نوبت منه که سوال بپرسم.»
در همون لحظه، زمین زیر پاشون لرزید.
باکگو داد زد:
«تلهـس! پرش کن! پرش—»
ولی دیر شده بود.
زمین شکست.
و باکگو افتاد پایین.
میدوریا فریاد کشید:
«کاتسوکی!»
به سمت لبه دوید، ولی چیزی جز تاریکی ندید.
همهچی ساکت شد. فقط صدای قطرههایی که از دیوارهی گودال پایین میاومدن.
میدوریا نفسش توی سینه گیر کرد.
نه صدای انفجار. نه فریاد. نه هیچچی.
فقط...
صدای مرد، آروم و مطمئن:
«یکیتون قراره برگرده. اون یکی، نه.»
پایان پارت
خب چطور بود....
- ۱.۰k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط