پارت گمشده در اعماق
🌑 پارت ۷: «گمشده در اعماق»
تاریکی...
سرد، بیرحم، خفهکننده.
باکوگو چشمهاش رو باز کرد... ولی چیزی ندید.
نه نور، نه صدا، نه مسیر.
فقط دیوارهای مرطوب، و سینهای که از فشار کمبود هوا بالا و پایین میرفت.
دست برد تا زخمش رو لمس کنه... هنوز درد میکرد. ولی بدتر از زخم، اون حس تهی بودن توی قلبش بود.
دکو کجاست؟
---
بالا، میدوریا فریاد میزد، اما پاسخی نمیاومد.
انگار باکوگو از جهان ناپدید شده بود.
اون مرد نقابدار، مثل یه شبح، ناپدید شد. نه اثری ازش بود، نه رد پایی.
اما قبل از رفتنش، یه جمله گفت که میدوریا رو یخ زد: «یه قهرمانِ واقعی، بین نجات یک نفر و نجات جهان، فقط یکی رو انتخاب میکنه... تو کدومشی، ایزوکو؟»
میدوریا توی تاریکی زانو زد.
با خودش زمزمه کرد:
«من اجازه نمیدم اون بمونه اونجا... حتی اگه... حتی اگه—»
صدا قطع شد. از پشت سرش، صدایی اومد.
نه انسانی. نه آشنا.
چیزی میاومد. سریع، بیصدا، مثل شکارچی شب.
میدوریا آروم برگشت...
ولی فقط دو نقطهی درخشان دید، وسط تاریکی:
چشمهایی که بهش خیره بودن.
---
پایین، باکوگو سعی میکرد راهی پیدا کنه.
ولی فضا عجیب بود.
دیوارها حرکت میکردن. صدای خندههایی شنیده میشد... خندههایی که به طرز وحشتناکی شبیه خودش بودن.
صدا:
«تو همیشه فکر میکردی قویای، نه؟ ولی وقتی تنها میشی... کی هستی، باکوگو کاتسوکی؟ یه قهرمان؟ یا فقط یه بچهی عصبانی؟»
باکوگو فریاد زد:
«خفه شو! نشون بده خودتو!»
از دل تاریکی، یه نسخهی نیمهسوخته از خودش بیرون اومد... با همون چشما، همون زخم...
فقط یه تفاوت داشت:
لبخند میزد.
---
و درست توی لحظهای که میدوریا نفسنفسزنان از ترس عقب رفت و باکوگو با سایهی خودش روبهرو شد…
یه نور شدید همهجا رو پر کرد.
همهچی لرزید.
و...
---
پایان پارت
چطور بود؟؟؟؟
تاریکی...
سرد، بیرحم، خفهکننده.
باکوگو چشمهاش رو باز کرد... ولی چیزی ندید.
نه نور، نه صدا، نه مسیر.
فقط دیوارهای مرطوب، و سینهای که از فشار کمبود هوا بالا و پایین میرفت.
دست برد تا زخمش رو لمس کنه... هنوز درد میکرد. ولی بدتر از زخم، اون حس تهی بودن توی قلبش بود.
دکو کجاست؟
---
بالا، میدوریا فریاد میزد، اما پاسخی نمیاومد.
انگار باکوگو از جهان ناپدید شده بود.
اون مرد نقابدار، مثل یه شبح، ناپدید شد. نه اثری ازش بود، نه رد پایی.
اما قبل از رفتنش، یه جمله گفت که میدوریا رو یخ زد: «یه قهرمانِ واقعی، بین نجات یک نفر و نجات جهان، فقط یکی رو انتخاب میکنه... تو کدومشی، ایزوکو؟»
میدوریا توی تاریکی زانو زد.
با خودش زمزمه کرد:
«من اجازه نمیدم اون بمونه اونجا... حتی اگه... حتی اگه—»
صدا قطع شد. از پشت سرش، صدایی اومد.
نه انسانی. نه آشنا.
چیزی میاومد. سریع، بیصدا، مثل شکارچی شب.
میدوریا آروم برگشت...
ولی فقط دو نقطهی درخشان دید، وسط تاریکی:
چشمهایی که بهش خیره بودن.
---
پایین، باکوگو سعی میکرد راهی پیدا کنه.
ولی فضا عجیب بود.
دیوارها حرکت میکردن. صدای خندههایی شنیده میشد... خندههایی که به طرز وحشتناکی شبیه خودش بودن.
صدا:
«تو همیشه فکر میکردی قویای، نه؟ ولی وقتی تنها میشی... کی هستی، باکوگو کاتسوکی؟ یه قهرمان؟ یا فقط یه بچهی عصبانی؟»
باکوگو فریاد زد:
«خفه شو! نشون بده خودتو!»
از دل تاریکی، یه نسخهی نیمهسوخته از خودش بیرون اومد... با همون چشما، همون زخم...
فقط یه تفاوت داشت:
لبخند میزد.
---
و درست توی لحظهای که میدوریا نفسنفسزنان از ترس عقب رفت و باکوگو با سایهی خودش روبهرو شد…
یه نور شدید همهجا رو پر کرد.
همهچی لرزید.
و...
---
پایان پارت
چطور بود؟؟؟؟
- ۱.۲k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط