در میان خاکستر
🕷 پارت ۸: «چشمهایی در تاریکی»
نفسهای میدوریا تند شده بودن. هوا سنگین بود، شبیه چیزی که از قبل آلوده شده باشه.
اون دو چشمِ درخشان، هنوز از تاریکی خیره نگاش میکردن.
نزدیکتر…
نزدیکتر…
میدوریا عقب رفت، اما زیر پاش خالی شد و افتاد روی زمین. دستهاش خراش برداشت. اما مهم نبود. فقط باید بفهمه اون چیه.
ناگهان صدا اومد.
اما نه از بیرون…
تو ذهنش.
> «چرا همیشه فکر میکنی باید همه رو نجات بدی، ایزوکو؟»
سرشو بلند کرد.
هیچکس اونجا نبود.
اما صدای خودش بود. شبیه یه نسخهی بیاحساس از خودش.
> «تو باکوگو رو نجات نمیدی. تو فقط دنبال احساس قهرمانی خودتی. دنبال اینکه خودتو قهرمان ببینی.»
میدوریا دندوناشو بهم فشار داد.
«خفه شو! من نمیذارم اون بمونه اونجا!»
یه سایه از دل تاریکی بیرون اومد.
شبیه خودش بود… ولی چشماش سیاه، بیروح، پر از خشم.
لبخند زد.
و همون لحظه، دیوارهای اطراف شروع کردن به لرزیدن.
---
همزمان، پایین…
باکوگو، نفسنفسزنان، داشت دنبال راه فرار میگشت. اما صدای برخورد فلز با فلز توجهشو جلب کرد.
یه در فلزی، با الگوهای پیچیده، جلوی راهش ظاهر شده بود.
روی در، یه جمله حک شده بود:
> «فقط کسی که واقعیت خودشو بپذیره… میتونه از تاریکی عبور کنه.»
اون لحظه، صدای فریاد میدوریا از بالا شنیده شد.
کم، محو… ولی واقعی.
«کاتسوکی— نذار منو ازت جدا کنن!»(میدوریا توی موقعیتی نبود که بتونه یه جمله ی درست بگه یه چیز الکی پلکی گفت حالا😅)
باکوگو یخ کرد.
اون جمله واقعی بود؟ یا فقط بخشی از این بازی ذهنی لعنتی؟
دستشو مشت کرد.
اگه توی این گندگیر افتاده… میجنگه.
با هرچیزی که لازم باشه.
---
بالا، میدوریا با اون سایهی خودش درگیر شد.
قدرتهاش کار نمیکردن. نه وان فور آل، نه حتی مشت ساده.
سایه جلو اومد، با صدایی که زمزمه بود، ولی مثل پتک توی سرش میکوبید:
> «حقیقت اینه که… باکوگو تو رو نمیخواد نجات بدی.
چون ته دلش هنوز فکر میکنه تو هیچی نیستی...»
و در همون لحظه، قبل از اینکه میدوریا بتونه چیزی بگه—
سایه به سمتش حملهور شد
پایان پارت
نفسهای میدوریا تند شده بودن. هوا سنگین بود، شبیه چیزی که از قبل آلوده شده باشه.
اون دو چشمِ درخشان، هنوز از تاریکی خیره نگاش میکردن.
نزدیکتر…
نزدیکتر…
میدوریا عقب رفت، اما زیر پاش خالی شد و افتاد روی زمین. دستهاش خراش برداشت. اما مهم نبود. فقط باید بفهمه اون چیه.
ناگهان صدا اومد.
اما نه از بیرون…
تو ذهنش.
> «چرا همیشه فکر میکنی باید همه رو نجات بدی، ایزوکو؟»
سرشو بلند کرد.
هیچکس اونجا نبود.
اما صدای خودش بود. شبیه یه نسخهی بیاحساس از خودش.
> «تو باکوگو رو نجات نمیدی. تو فقط دنبال احساس قهرمانی خودتی. دنبال اینکه خودتو قهرمان ببینی.»
میدوریا دندوناشو بهم فشار داد.
«خفه شو! من نمیذارم اون بمونه اونجا!»
یه سایه از دل تاریکی بیرون اومد.
شبیه خودش بود… ولی چشماش سیاه، بیروح، پر از خشم.
لبخند زد.
و همون لحظه، دیوارهای اطراف شروع کردن به لرزیدن.
---
همزمان، پایین…
باکوگو، نفسنفسزنان، داشت دنبال راه فرار میگشت. اما صدای برخورد فلز با فلز توجهشو جلب کرد.
یه در فلزی، با الگوهای پیچیده، جلوی راهش ظاهر شده بود.
روی در، یه جمله حک شده بود:
> «فقط کسی که واقعیت خودشو بپذیره… میتونه از تاریکی عبور کنه.»
اون لحظه، صدای فریاد میدوریا از بالا شنیده شد.
کم، محو… ولی واقعی.
«کاتسوکی— نذار منو ازت جدا کنن!»(میدوریا توی موقعیتی نبود که بتونه یه جمله ی درست بگه یه چیز الکی پلکی گفت حالا😅)
باکوگو یخ کرد.
اون جمله واقعی بود؟ یا فقط بخشی از این بازی ذهنی لعنتی؟
دستشو مشت کرد.
اگه توی این گندگیر افتاده… میجنگه.
با هرچیزی که لازم باشه.
---
بالا، میدوریا با اون سایهی خودش درگیر شد.
قدرتهاش کار نمیکردن. نه وان فور آل، نه حتی مشت ساده.
سایه جلو اومد، با صدایی که زمزمه بود، ولی مثل پتک توی سرش میکوبید:
> «حقیقت اینه که… باکوگو تو رو نمیخواد نجات بدی.
چون ته دلش هنوز فکر میکنه تو هیچی نیستی...»
و در همون لحظه، قبل از اینکه میدوریا بتونه چیزی بگه—
سایه به سمتش حملهور شد
پایان پارت
- ۱.۲k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط