به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 9
سرم رو بالا آورم که جوابش رو بدم که نه...
این امکان نداشت...
ماتم برده بود...
نه...
سید؟آقا سید؟
-چیشده نیلوفر خانوم؟!
آب دهنم رو قورت دادم،پلک زدم و گفتم:
-شما اینجا چیکار می کنین آقای صبوری؟!
-خب اومدم خواستگاری دیگه!مگه شما نمیدونستید؟
مستقیم به چشمام نگاه نمی کرد،اما من مستقیم به چشماش نگاه کردم!آخه مگه میشه؟!
-نه نمیدونستم حتی نگاه نکردم ببینم کی هستید!
-خب...اشکال نداره...
و بعد با حجب و حیا ادامه داد:
-اون دفترو خوندین؟!
-بله خوندم!
-خب...نظرتون؟!با من ازدواج می کنید؟!
-نظرم؟!خب راستش الان تنها مشکل خانواده من هستند...
-اونم که مشکلی نیست...با چندین بار رفتن و اومدن و اصرار حل میشه...پس قبوله؟!
با خجالت وزیر لبی گفتم:
-بله
زیر لبی گفت:
-خدایا شکرت!
وبا صدای بلندتری گفت:
-خب...در مورد خودم بگم...25 سالمه توی خانواده مذهبی بزرگ شدم.توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم.مسائل مادی هم علاوه برتحصیل، توی اداره بیمه کار میکنم که که الحمدالله حقوق خوبی هم میدن...ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشالله میگیرم.اگه سوال دیگه ای دارین در خدمتم...
-سوال ندارم...اگه شما سوالی دارین در خدمتم...
لبخندی زد و گفت:
-عرضی نیست.
وارد پذیرایی شدیم که مادر سید گفت:
-دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟!
که مامان سریع جواب داد:
-حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان...
مهمونا رفتن و داشتم میزو تمیز می کردم که مامان گفت:
-جوابت منفیه دیگه؟!
یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم،اونا مخالفن...
بابا گفت:
-با شناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه...
-من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم!باید فکرامو بکنم خوشحال میشم به نظرم احترام بذارید!
و رفتم تو اتاق.هووووف!جنگ اعصاب شروع شد...
----------------------------------------------------
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که مامان اومد تو اتاقم...
-نیلو چیکار میکنی؟
-دارم درس میخونم دیگه!
-مگه تو درسم میخونی؟!
-مامان خیلی لوسی!حالا هی قدر منو ندون پس فردا شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی...
-پاشو خودتو جمع کن!شووَر شووَ میکنه راستی نیلو این یارو سبیل قشنگه زنگ زد امروز!
-سبیل قشنگه کیه؟!
-همون جناب آسد ممدخان صبوری!
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
-وا...مامان آدم با دومادش اینطوری صحبت میکنه فداتشم!
-فداتشم شما فکر این که بذارم با اون سبیل قشنگه ازدواج کنی رو به کل بیرون کن فداتشم!
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-مامـــان...
-مامان بی مامان ...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمام پر اشک شد دنیا دور سرم میچرخیداگه مامان به اینا بگه نگه و اینام دیگه نیان چی!؟وای نه خدا!من میمیرم.تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود.بابا هم گفت کلش باد داره پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوذه و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!چرانمیفهمن که من عاشقم؟!چرا نمیزارن به کسی که دوستش دارم برسم؟!خدایا من بدون اون میمیرم...
نمیدونستم چجوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون.دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادم و گفتم:
-دربست...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 9
سرم رو بالا آورم که جوابش رو بدم که نه...
این امکان نداشت...
ماتم برده بود...
نه...
سید؟آقا سید؟
-چیشده نیلوفر خانوم؟!
آب دهنم رو قورت دادم،پلک زدم و گفتم:
-شما اینجا چیکار می کنین آقای صبوری؟!
-خب اومدم خواستگاری دیگه!مگه شما نمیدونستید؟
مستقیم به چشمام نگاه نمی کرد،اما من مستقیم به چشماش نگاه کردم!آخه مگه میشه؟!
-نه نمیدونستم حتی نگاه نکردم ببینم کی هستید!
-خب...اشکال نداره...
و بعد با حجب و حیا ادامه داد:
-اون دفترو خوندین؟!
-بله خوندم!
-خب...نظرتون؟!با من ازدواج می کنید؟!
-نظرم؟!خب راستش الان تنها مشکل خانواده من هستند...
-اونم که مشکلی نیست...با چندین بار رفتن و اومدن و اصرار حل میشه...پس قبوله؟!
با خجالت وزیر لبی گفتم:
-بله
زیر لبی گفت:
-خدایا شکرت!
وبا صدای بلندتری گفت:
-خب...در مورد خودم بگم...25 سالمه توی خانواده مذهبی بزرگ شدم.توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم.مسائل مادی هم علاوه برتحصیل، توی اداره بیمه کار میکنم که که الحمدالله حقوق خوبی هم میدن...ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشالله میگیرم.اگه سوال دیگه ای دارین در خدمتم...
-سوال ندارم...اگه شما سوالی دارین در خدمتم...
لبخندی زد و گفت:
-عرضی نیست.
وارد پذیرایی شدیم که مادر سید گفت:
-دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟!
که مامان سریع جواب داد:
-حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان...
مهمونا رفتن و داشتم میزو تمیز می کردم که مامان گفت:
-جوابت منفیه دیگه؟!
یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم،اونا مخالفن...
بابا گفت:
-با شناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه...
-من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم!باید فکرامو بکنم خوشحال میشم به نظرم احترام بذارید!
و رفتم تو اتاق.هووووف!جنگ اعصاب شروع شد...
----------------------------------------------------
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که مامان اومد تو اتاقم...
-نیلو چیکار میکنی؟
-دارم درس میخونم دیگه!
-مگه تو درسم میخونی؟!
-مامان خیلی لوسی!حالا هی قدر منو ندون پس فردا شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی...
-پاشو خودتو جمع کن!شووَر شووَ میکنه راستی نیلو این یارو سبیل قشنگه زنگ زد امروز!
-سبیل قشنگه کیه؟!
-همون جناب آسد ممدخان صبوری!
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
-وا...مامان آدم با دومادش اینطوری صحبت میکنه فداتشم!
-فداتشم شما فکر این که بذارم با اون سبیل قشنگه ازدواج کنی رو به کل بیرون کن فداتشم!
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-مامـــان...
-مامان بی مامان ...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمام پر اشک شد دنیا دور سرم میچرخیداگه مامان به اینا بگه نگه و اینام دیگه نیان چی!؟وای نه خدا!من میمیرم.تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود.بابا هم گفت کلش باد داره پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوذه و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!چرانمیفهمن که من عاشقم؟!چرا نمیزارن به کسی که دوستش دارم برسم؟!خدایا من بدون اون میمیرم...
نمیدونستم چجوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون.دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادم و گفتم:
-دربست...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۴.۴k
۰۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.