به نام خدای پرستوهای عاشق

به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 8
از وقتی که چادری شد...فهمیدم نصیحت های عقلم به دلم همه بی فایده بودند...یک ماه با خودم کلنجار رفتم...قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود...این شد که با هزار مکافاتی که بود خواستگاری کردم...نمیدونم چه جوابی میشنوم اما من با دوست شهیدم قول و قرار گذاشتم...بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده...خدایا...میدونم که میدونی چقدر دوستش دارم...من از تو میخوامش)
دستس به صورتم کشیدم که پر از اشک شده بود...
خدایـــــــا منم میخوامش!الان تازه فهمیدم این تپش قلب ها و لرزش دستها و هری ریختن دلها همه اینها،علاقه بودن...
منم عاشق شده بودم و خودم خبری نداشتم!یاد این آهنگ محسن چاووشی افتادم(تو داری از خودت فرار می کنی داری با ریشه هات چیکار می کنی؟)
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم...
اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدنم نبود...
خدایــــــا این مشکل حل شد با خانواده ام چیکار کنم؟!خدایا اونا مخالفت می کنند من مطمئنم...
و هق هقم بلند شد...
--------------------------------------
چند روزیه که ازش خبر ندارم. تو دانشگاهم ندیدمش،زهرا متوجه حال خرابم شده بود
-عاشق پاشق شدی رفـــــــــــــت!
-اااا...زهرا اذیتم نکن...حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم...زهرا؟!
-جانم؟!
-راست میگن دخترا هم سخت عاشق میشن هم غم عشق زیاد میکشن؟!
-آره اما تو که مشکلی نداری تو که طرفتم عاشقه...
-آره اما خانواده ام...
-------------------------------------
تق تق تق
-اجازه هست بیام تو؟!
-جانم مامان بفرما!
-به به نیلوفر خانم چه بزرگ شدی!
-چیشده مامان؟! من که همون اندازه ام!
-پاشو خودتو جمع کن شب قراره خواستگار برات بیاد!
-اه.مامان گفتم:من فعلا قصد ازدواج نـــــدارم!
-خیلی اصرار کردن!تو هم که جواب مثبت ندادی...نخواستی میگی نه...
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن...
اصلا حوصله ندارم.خدایا من محمدو میخوام...
صدای در به صدا اومد،بابا رفت جلوی در پیشوازشون .من و مامانم کنار راهرو ایستادم،مامان یه کت و دامن زیتونی با روسری سرش بود و چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود...
صدای بابا اومد که می گقت بفرمایین داخل.اول یه خانم چادری مسن و خوش بر ورو اومد داخل و کلی گرم سلام و احوالپرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت و شلوارش اتو کشیده تنش بود...
پشت سرش یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگی ص.رتش رو پوشونده بود...
بدون اینکه نگاه کنم سلام کردم.سبد گل رو گرفتم و رفتم آشپز خونه...
هوا خیلی خفه بود.پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره.بغضم گرفت...
خدایـــــا؟!چی مشد به جای اینا الان آقا سید بود؟! اصلا قیافه پسرو ندیدم ببینم چه شکلیه...
همون بهتر!استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان آومد آشپز خونه.
-نیلو چایی بریز بیار.
-مامان...من نمیارم خوشم نمیاد!
-زشته دختر بریز بیار!
با سینی چایی وارد حال شدم.یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون رسیدم به شازده .هه،ازش بدم میاد بازهم نگاهش نکردم...شاید هر کس دیگه ای جای من بودحداقل نیم نگاهی بهش مینداخت اما من همین که میدونستم آقا سید نیست کافی بود تا نگاهش نکنم...
-خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دو تا جوون برن صحبت کنن.
-خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست.نیلوفر جان راهنماییشون کن...
من با اجازه ای گفتم وپاشدم.شازده هم پاشدو و دنبال من اومد.در اتاقم رو باز کردم:
-بفرمایید تو
روی تخت نشست و منم روی صندلی میز کامپیوتر نشستم...
-سلام نیلوفر خانوم!
سرم رو بالا آورم که جوابش رو بدم که نه...
این امکان نداشت...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
دیدگاه ها (۲)

به نام خدای پرستوهای عاشق #بوی_باران قسمت 9 سرم رو بالا آورم...

به نام خدای پرستوهای عاشق #بوی_باران قسمت 10 لباسامو پوشیدم ...

به نام خدای پرستوهای عاشق#بوی_بارانقسمت 7مگه عجیب تر از اینم...

به نام خدای پرستوهای عاشق #بوی_باران قسمت 6 -خب ...آقای صبور...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

فیک(خواهر ناتنی من) ادامه پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط