به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 10
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون.دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادم و گفتم:
-دربست...
ماشین استاد و سوار شدم
-کجابرم خانوم
-مزار شهدای گمنام...
بغض غریبی گلوم رو چنگ میزد.دلم میخواست با تمام توان ضجه میزدم.چشمام پر از اشک میشد و با اصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن برمیگشن سرجاشون...
خودم به همون قبر رسوندم همون مزار عاشقی.نشستم کنار سنگ قبر...
-سلام دوست جونی سید خوبی؟
گلاب رو برداشتم و شروع کردم به شست وشوی سنگ بغضم هر لحظه بیشتر وبیشتر میشد
-میگم شهید؟تو دلت نمیگیره؟تنها نیستی؟دلت زن و بچه یا مادرت رو نمیخواد،اصلا شهید تو زن و بچه داشتی؟شهید !یه سوال بپرسم،عاشق شدی؟
بغضو ترکید و سیل اشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...
-شهید بخدا نمیتونم...باور کن بدون اون نمیتونم!شهید!میتونم اسمتو بزارم داداش محمد؟!داداش محمد!بخـــــــدا بدون اون برا سخته!من اونو ازت میخوام داداش...داداش کمکم میکنی؟!داداش دلم شکسته...کمکم کن...
هق هق زدم و اشک ریختم!خدایا...کمکم کن
خدایـــــا!
-------------------------------------
یک ماه گذشته...
آقاسید باز هم اومد خواستگاری نه یه بار نه دو بار چندین بار...
اما بابام راضی نمیشد...
نمیدونستم چکار کنم روانی شده بودم. نه ناهار میخوردم نه شام...
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل. رومو برگردندم. یک ماهه که باهاشون قهرم!
_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
چشام زیر تاریکی پتو درشت شد. بابا راضی شده؟ واقعا؟ نــــه...
این امکان نداره...
_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
سینی غذا رو کشیدم جلومو شروع کردم به خوردن. نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم. نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت حسابی شستم خودمو بابا درو باز کرد. دل تو دلم نبود...
اول از همه آقاداماد اومد داخل که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود. خنده ام گرفت. باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم. سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
امکان نداره ...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 10
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون.دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادم و گفتم:
-دربست...
ماشین استاد و سوار شدم
-کجابرم خانوم
-مزار شهدای گمنام...
بغض غریبی گلوم رو چنگ میزد.دلم میخواست با تمام توان ضجه میزدم.چشمام پر از اشک میشد و با اصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن برمیگشن سرجاشون...
خودم به همون قبر رسوندم همون مزار عاشقی.نشستم کنار سنگ قبر...
-سلام دوست جونی سید خوبی؟
گلاب رو برداشتم و شروع کردم به شست وشوی سنگ بغضم هر لحظه بیشتر وبیشتر میشد
-میگم شهید؟تو دلت نمیگیره؟تنها نیستی؟دلت زن و بچه یا مادرت رو نمیخواد،اصلا شهید تو زن و بچه داشتی؟شهید !یه سوال بپرسم،عاشق شدی؟
بغضو ترکید و سیل اشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...
-شهید بخدا نمیتونم...باور کن بدون اون نمیتونم!شهید!میتونم اسمتو بزارم داداش محمد؟!داداش محمد!بخـــــــدا بدون اون برا سخته!من اونو ازت میخوام داداش...داداش کمکم میکنی؟!داداش دلم شکسته...کمکم کن...
هق هق زدم و اشک ریختم!خدایا...کمکم کن
خدایـــــا!
-------------------------------------
یک ماه گذشته...
آقاسید باز هم اومد خواستگاری نه یه بار نه دو بار چندین بار...
اما بابام راضی نمیشد...
نمیدونستم چکار کنم روانی شده بودم. نه ناهار میخوردم نه شام...
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل. رومو برگردندم. یک ماهه که باهاشون قهرم!
_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
چشام زیر تاریکی پتو درشت شد. بابا راضی شده؟ واقعا؟ نــــه...
این امکان نداره...
_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
سینی غذا رو کشیدم جلومو شروع کردم به خوردن. نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم. نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت حسابی شستم خودمو بابا درو باز کرد. دل تو دلم نبود...
اول از همه آقاداماد اومد داخل که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود. خنده ام گرفت. باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم. سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
امکان نداره ...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۳.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.