به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 11
قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام. زبونم بند اومده بود! بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه. صورتمو گرفتم زیر شیر آب...
سردی آب گرمای درونم رو کم کرد. این امکان نداره. مامان اومد تو آشپزخونه:
_پس چرا یهو رفتی؟!
بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم.
_نیلو حالت خوبه؟!
بازهم نگاهش کردم.
_پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار!
و رفت. بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد:
_نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار.
بدون اینکه تکونی بخورم همونطور سرِ جام نشسته بودم. پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه...
_پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟ میگم پاشو بدو ببینم!
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم:
+من هیچ جا نمیام!
_باید بیاری! پاشو یالا!
و دستم کشیدو بلندم کرد. سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی...
بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم. به مامانش که رسیدم گفت:
_دستت درد نکنه عروس گلم.
میخواستم سینی چایی رو بکوبمتو دهنش. روی صندلی کنار مامانم نشستم. وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت:
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن...
بابا خنده ای کردو گفت:
+شما صاحب اختیارین جناب...
و بعد رو به من گفت:
-بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت.
نگاهی بهش انداختم از درون داشتم میسوختم. به راه رو اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید
توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و روی صندلی نشستم. داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد:
_چه اتاق جالبی داری.
نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم.
_ایول.کتاب خونم که هستی!
با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری.
_من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم! دیپلمم به زور گرفتم! همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس!
ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد:
_ببینم؟؛ تو چیزی نداری که بگی؟!
با نفرت بهش نگاه کردم:
+ میشنوم!
_خب. من کیوان ،۲۴سال دارم!
و بعد زد زیر خنده(نیشتو ببند مسواک گرون میشه! پسره روانی!)
صداشو صاف کردو ادامه داد:
_ببین نیلوفر...
پریدم وسط حرفش:
+خانوم جلالی!
پوزخندی زد:
_نه همون نیلوفر! دیگه منو تو که نداریم!
+از روی چه حسابی این حرفو زدید؟
_از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته! (آش ماش به همین خیال باش!)
پوزخندم و جمع کردم و گفتم:
+میشنوم!
_من همه چی دارم خونه، ماشین آخرین مدل، کار، پول. خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون!
+خوشبختی به مهرو عاطفه اس! پول خوشبختی نمیاره!
_اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن. خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم.
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 11
قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام. زبونم بند اومده بود! بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه. صورتمو گرفتم زیر شیر آب...
سردی آب گرمای درونم رو کم کرد. این امکان نداره. مامان اومد تو آشپزخونه:
_پس چرا یهو رفتی؟!
بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم.
_نیلو حالت خوبه؟!
بازهم نگاهش کردم.
_پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار!
و رفت. بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد:
_نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار.
بدون اینکه تکونی بخورم همونطور سرِ جام نشسته بودم. پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه...
_پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟ میگم پاشو بدو ببینم!
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم:
+من هیچ جا نمیام!
_باید بیاری! پاشو یالا!
و دستم کشیدو بلندم کرد. سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی...
بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم. به مامانش که رسیدم گفت:
_دستت درد نکنه عروس گلم.
میخواستم سینی چایی رو بکوبمتو دهنش. روی صندلی کنار مامانم نشستم. وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت:
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن...
بابا خنده ای کردو گفت:
+شما صاحب اختیارین جناب...
و بعد رو به من گفت:
-بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت.
نگاهی بهش انداختم از درون داشتم میسوختم. به راه رو اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید
توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و روی صندلی نشستم. داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد:
_چه اتاق جالبی داری.
نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم.
_ایول.کتاب خونم که هستی!
با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری.
_من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم! دیپلمم به زور گرفتم! همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس!
ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد:
_ببینم؟؛ تو چیزی نداری که بگی؟!
با نفرت بهش نگاه کردم:
+ میشنوم!
_خب. من کیوان ،۲۴سال دارم!
و بعد زد زیر خنده(نیشتو ببند مسواک گرون میشه! پسره روانی!)
صداشو صاف کردو ادامه داد:
_ببین نیلوفر...
پریدم وسط حرفش:
+خانوم جلالی!
پوزخندی زد:
_نه همون نیلوفر! دیگه منو تو که نداریم!
+از روی چه حسابی این حرفو زدید؟
_از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته! (آش ماش به همین خیال باش!)
پوزخندم و جمع کردم و گفتم:
+میشنوم!
_من همه چی دارم خونه، ماشین آخرین مدل، کار، پول. خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون!
+خوشبختی به مهرو عاطفه اس! پول خوشبختی نمیاره!
_اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن. خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم.
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۴.۳k
۰۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.