پارت پنجاه و هشتم
#پارت_پنجاهو_هشتم
متعجبتر از من نگاهم کرد و گفت
_رهام الان موقعیتی نیست که گذشتمونو دوباره مرور کنیما
_اما من از گذشتمون حرف نزدم
من فقط میخوام جواب سوالمو بگیرم!
_یعنی چی که جواب سوالتو بگیری؟
منو دست انداختی؟!...
کلافه گفتم
_ببین عشقم،من سوالم کاملا واضحه
مگه عمو تا حالا دادگاه رفته؟
_بابای من دوماه کنارم نبود بعد حالا داری از دادگاه میپرسی؟...
پناه که فکر میکرد به تمسخر گرفتمش پوزخند زد و گفت
_بعد میگه بشین تا انقدر از قبل بگم برات که قانع شی
هاجوواج گفتم
_کجا بود دو ماه؟...
بدون جواب سرش رو چرخوند سمت خیابون
هیچ حرفی نمیزد و برای رفع بغضش نفسهای عمیق میکشید
حس کردم چیزی از گذشتش عذابش میده که گفتم
_پناهم؟
حرف نمیزنی؟
دو ماه کجا بود عمو؟
_زندان...
صدای پناه تو سرم میچرخید و مات نگاهش میکردم
یکدفعه پناه که انگار یاد چیزی افتاد دستهاش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن
این اولین بار بود که انقدر واضح اشکهاش رو میدیدم
دیوانهوار دستهاش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم
_چی شد خانمم؟!
پناه؟
الهی دورت بگردم آخه چی هست که اینطوری گریه میکنی؟
_ آخه تو چی میدونی از گذشتهی من؟
تو کجای زندگی من بودی؟
شما همه یهویی رفتید و تنهامون گذاشتید
از کجا فهمیدی که وقتی نه سالم بود بابام رفت زندان؟
که دوماه نبود؟
بابات اصلا بهمون سر زد؟
مامانت اصلا اومد تا مثل همیشه کنار مامانم باشه؟
خودتو رها چی؟
میدونی من چقدر تنها شدم؟
چقدر درد کشیدم؟...
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم
با بغضی عجیب گفتم
_من،یعنی منو رها هیچی نمیدونستیم
من تازه همین الان دارم میفهمم
آخه چرا؟
مگه میشه بابای من که انقدر نزدیک بود به عمو کاری نکرده باشه؟
_تا چند روز که نمیدونست
بعدشم یبار اومد به دیدنمون
اما مامانم انقدر ناراحت بود ازتون که عصبانی شد و عمو رو بیرون کرد...
اینبار که تازه داشتم دلیل همون ناراحتی عجیب مامانم از شخصی خاص توی بچگیهام رو میفهمیدم گفتم
_پس همون روزی که بابام ناراحت اومد خونه،از خونهی شما بیرون شده بود؟!...
پناه حالا شروع کرد به تعریف کردن
همه چیز رو از همون روزی که از هم جدا شدیم گفت
از تنهاییهاش تا رهای عروسکی
از احساسهای متفاوتش بین علاقه و نفرت...
حالا ساعت نه بود و هوا کاملا تاریک بود
بعد از تموم شدن حرفهاش عجولانه ساعتش رو نگاه کرد و گفت
_من خیلی دیرم شده
بابام نگران میشه باید زودتر برم خونه...
بدون جواب دادن سریع ماشین رو روشن کردم و رسوندمش خونه
پناه رفت اما لحظهای از فکرم جدا نشد
اونشب به شدت عصبی بودم
از بابا
مادرم...
متعجبتر از من نگاهم کرد و گفت
_رهام الان موقعیتی نیست که گذشتمونو دوباره مرور کنیما
_اما من از گذشتمون حرف نزدم
من فقط میخوام جواب سوالمو بگیرم!
_یعنی چی که جواب سوالتو بگیری؟
منو دست انداختی؟!...
کلافه گفتم
_ببین عشقم،من سوالم کاملا واضحه
مگه عمو تا حالا دادگاه رفته؟
_بابای من دوماه کنارم نبود بعد حالا داری از دادگاه میپرسی؟...
پناه که فکر میکرد به تمسخر گرفتمش پوزخند زد و گفت
_بعد میگه بشین تا انقدر از قبل بگم برات که قانع شی
هاجوواج گفتم
_کجا بود دو ماه؟...
بدون جواب سرش رو چرخوند سمت خیابون
هیچ حرفی نمیزد و برای رفع بغضش نفسهای عمیق میکشید
حس کردم چیزی از گذشتش عذابش میده که گفتم
_پناهم؟
حرف نمیزنی؟
دو ماه کجا بود عمو؟
_زندان...
صدای پناه تو سرم میچرخید و مات نگاهش میکردم
یکدفعه پناه که انگار یاد چیزی افتاد دستهاش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن
این اولین بار بود که انقدر واضح اشکهاش رو میدیدم
دیوانهوار دستهاش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم
_چی شد خانمم؟!
پناه؟
الهی دورت بگردم آخه چی هست که اینطوری گریه میکنی؟
_ آخه تو چی میدونی از گذشتهی من؟
تو کجای زندگی من بودی؟
شما همه یهویی رفتید و تنهامون گذاشتید
از کجا فهمیدی که وقتی نه سالم بود بابام رفت زندان؟
که دوماه نبود؟
بابات اصلا بهمون سر زد؟
مامانت اصلا اومد تا مثل همیشه کنار مامانم باشه؟
خودتو رها چی؟
میدونی من چقدر تنها شدم؟
چقدر درد کشیدم؟...
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم
با بغضی عجیب گفتم
_من،یعنی منو رها هیچی نمیدونستیم
من تازه همین الان دارم میفهمم
آخه چرا؟
مگه میشه بابای من که انقدر نزدیک بود به عمو کاری نکرده باشه؟
_تا چند روز که نمیدونست
بعدشم یبار اومد به دیدنمون
اما مامانم انقدر ناراحت بود ازتون که عصبانی شد و عمو رو بیرون کرد...
اینبار که تازه داشتم دلیل همون ناراحتی عجیب مامانم از شخصی خاص توی بچگیهام رو میفهمیدم گفتم
_پس همون روزی که بابام ناراحت اومد خونه،از خونهی شما بیرون شده بود؟!...
پناه حالا شروع کرد به تعریف کردن
همه چیز رو از همون روزی که از هم جدا شدیم گفت
از تنهاییهاش تا رهای عروسکی
از احساسهای متفاوتش بین علاقه و نفرت...
حالا ساعت نه بود و هوا کاملا تاریک بود
بعد از تموم شدن حرفهاش عجولانه ساعتش رو نگاه کرد و گفت
_من خیلی دیرم شده
بابام نگران میشه باید زودتر برم خونه...
بدون جواب دادن سریع ماشین رو روشن کردم و رسوندمش خونه
پناه رفت اما لحظهای از فکرم جدا نشد
اونشب به شدت عصبی بودم
از بابا
مادرم...
۳.۵k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.