پارت پنجاه و نهم
#پارت_پنجاهو_نهم
پناه رفت اما من توان موندن توی خونه رو نداشتم
تا نیمههای شب توی خیابونها آروم و بیهدف رانندگی میکردم
نمیدونستم دارم به کجا میرم یا قراره به چه نقطهای برسم
فقط میرفتم تا شاید لحظهای از حرفها و احساساتِ تلخ پناه رو فراموش کنم
گریههاش
بغض توی صداش
دلخوریهای کهنه و خاطرات عذاب آورش
و تنهایی عجیب و دوریش از همهی وابستگیها...
چقدر اشکهاش قلبم رو سوزوند
و چقدر حرفهای صادقانش دنیام رو کبود و بیهوا کرد
صدای موزیک رو زیاد کردم و هرچند دقیقه یکبار با هر واژهی دلتنگی اشکهام سُر میخورد و من تازه میفهمیدم که مرد هم اگه پُر باشه از درد دیگه اختیار چشمهاش رو نداره
که من هم گاهی نیاز دارم برای تسکین قلبم پناه ببرم به طعم شورِ اشکهام...
اونشب به سختی گذشت و من به محض رسیدن به خونه سریع جسم بیجونم رو به حمام رسوندم و بعد از کمی آرامش خودم رو پرت کردم روی تختم و نفهمیدم خواب کی مهمانِ چشمهام شد
روز بعد با رفتن به پذیرایی مامان گفت
_کجا بودی رهام انقدر دیر اومدی؟!...
لقمهای از نونوپنیر گذاشتم دهنم و گفتم
_با بچهها بیرون بودیم
_نباید زودتر تمومش میکردین تفریحتونو؟...
منکه از پنهان کردن گذشته توسط خانوادم عصبی بودم گفتم
_فکر نمیکنم همون بچهای باشم که بتونید با تصمیمات خودتون آیندمو تغییر بدید...
حرفهام مبهم بود و این اولین بار بود که انقدر تند با خانوادم صحبت میکردم
مامان متعجب گفت
_چیزی شده؟
اصلا معنی حرفاتو نفهمیدم!...
شونههامو بیاعتنا بالا انداختم،ادامهی صبحانم رو خوردم و با تموم شدنش سریع آماده شدم و موقع خداحافظی به مامان که هنوز هم ذهنش پر از سوال بود گفتم
_شب باهاتون حرف دارم
با شما و بابا...
دیگه منتظر جواب نموندم
با بستن درب به پارکینگ رفتم و بعد هم به شرکت
اونروز تمام سعیم رو کردم تا حواسپرتی روز گذشته رو جبران کنم و به کارهای عقب افتادم رسیدگی کردم
پناه که حالا دوباره همون دختر دانشجو با وقت آزاد بود چندین بار بهم زنگ زد و من که تمام هدفم رسیدن به خواستهی درونیم بود جوابش رو ندادم
اونروز فقط منتظر بودم تا شب بشه و با خانوادم صحبت کنم...
بلاخره ساعت کاریم به پایان رسید و من با اعصابی آروم به خونه برگشتم
و بعد از اومدن بابا و صرف شام،وقتی همه برای دیدن تلویزیون دور هم جمع بودیم با نفسی عمیق گفتم
_من باهاتون حرف دارم بابا...
مامان که تازه حرفهای صبح رو به یاد اورده بود با هیجان گفت
_راستی صبح بهم گفتیا ولی یادم رفت...
با لبخند حرفش رو تایید کردم و آروم گفتم...
پناه رفت اما من توان موندن توی خونه رو نداشتم
تا نیمههای شب توی خیابونها آروم و بیهدف رانندگی میکردم
نمیدونستم دارم به کجا میرم یا قراره به چه نقطهای برسم
فقط میرفتم تا شاید لحظهای از حرفها و احساساتِ تلخ پناه رو فراموش کنم
گریههاش
بغض توی صداش
دلخوریهای کهنه و خاطرات عذاب آورش
و تنهایی عجیب و دوریش از همهی وابستگیها...
چقدر اشکهاش قلبم رو سوزوند
و چقدر حرفهای صادقانش دنیام رو کبود و بیهوا کرد
صدای موزیک رو زیاد کردم و هرچند دقیقه یکبار با هر واژهی دلتنگی اشکهام سُر میخورد و من تازه میفهمیدم که مرد هم اگه پُر باشه از درد دیگه اختیار چشمهاش رو نداره
که من هم گاهی نیاز دارم برای تسکین قلبم پناه ببرم به طعم شورِ اشکهام...
اونشب به سختی گذشت و من به محض رسیدن به خونه سریع جسم بیجونم رو به حمام رسوندم و بعد از کمی آرامش خودم رو پرت کردم روی تختم و نفهمیدم خواب کی مهمانِ چشمهام شد
روز بعد با رفتن به پذیرایی مامان گفت
_کجا بودی رهام انقدر دیر اومدی؟!...
لقمهای از نونوپنیر گذاشتم دهنم و گفتم
_با بچهها بیرون بودیم
_نباید زودتر تمومش میکردین تفریحتونو؟...
منکه از پنهان کردن گذشته توسط خانوادم عصبی بودم گفتم
_فکر نمیکنم همون بچهای باشم که بتونید با تصمیمات خودتون آیندمو تغییر بدید...
حرفهام مبهم بود و این اولین بار بود که انقدر تند با خانوادم صحبت میکردم
مامان متعجب گفت
_چیزی شده؟
اصلا معنی حرفاتو نفهمیدم!...
شونههامو بیاعتنا بالا انداختم،ادامهی صبحانم رو خوردم و با تموم شدنش سریع آماده شدم و موقع خداحافظی به مامان که هنوز هم ذهنش پر از سوال بود گفتم
_شب باهاتون حرف دارم
با شما و بابا...
دیگه منتظر جواب نموندم
با بستن درب به پارکینگ رفتم و بعد هم به شرکت
اونروز تمام سعیم رو کردم تا حواسپرتی روز گذشته رو جبران کنم و به کارهای عقب افتادم رسیدگی کردم
پناه که حالا دوباره همون دختر دانشجو با وقت آزاد بود چندین بار بهم زنگ زد و من که تمام هدفم رسیدن به خواستهی درونیم بود جوابش رو ندادم
اونروز فقط منتظر بودم تا شب بشه و با خانوادم صحبت کنم...
بلاخره ساعت کاریم به پایان رسید و من با اعصابی آروم به خونه برگشتم
و بعد از اومدن بابا و صرف شام،وقتی همه برای دیدن تلویزیون دور هم جمع بودیم با نفسی عمیق گفتم
_من باهاتون حرف دارم بابا...
مامان که تازه حرفهای صبح رو به یاد اورده بود با هیجان گفت
_راستی صبح بهم گفتیا ولی یادم رفت...
با لبخند حرفش رو تایید کردم و آروم گفتم...
۱.۷k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.