پارت ۸۶
پارت ۸۶
آیدا : فک می کنی آرشم اینجا باشه ؟
من : فقط امیدوارم اینجا نباشه ولی یه حسی بهم میگه اونم همینجاست .
آیدا خودشو به من نزدیک کرد و آروم در گوشم گفت : بیا فرار کنیم .
با چشای گشاد شده نگاش کردم و گفتم : چجورییییی ؟
دیوونه شدی ؟
آیدا : اول باید از وجود آرش مطمئن بشیم اگه اون اینجا باشه نمیشه ریسک کرد و باید منتظر بمونیم تا ببینیم هدفشون از دزدین ما چیه و اگه هم که آرش نباشه که باید به راه واسه فرار پیدا کنیم .
من : دست و پاهامون بسته اس و مطمئنا اینجا هم به اندازه کافی پرت هست که نشه فرار کرد .
آیدا : اگه اونا واسه انتقام به خاطر اینکه پلیس...
با باز شدن در آیدا هم خفه شد .
نگاهم رو به طرف در چرخوندم و منتظر شدم ببینم کی در رو باز میکنه .
یه مرد که هیکل بزرگی داشت و شبیه بادیگاردا بود اومد تو و پشت سر اون هم یه پسر حدودا ۲۵ ساله که با یه نگاه سرد من و آیدا رو برانداز کرد .
با جدی ترین حالت ممکن پرسیدم : ما چرا اینجاییم ؟
پوزخندی زد و گفت : فضولیش به تو نیومده .
من که از پرروییش تعجب کرده بودم گفتم : اول خانوادم رو دزدیدی و حالا هم من و دوستم رو بعدش نوبت کیه ؟
نزدیک شد و فاصله اش رو به حداقل ممکن رسوند و تو همون حالت گفت : فک نکن با سوال پرسیدن جواب میگیری خانم کوچولو.
این بار آیدا دخالت کرد و با لحنی تند گفت : واسه هر چیزی یه انگیزه لازمه بی انگیزه که نمیشه آدم دزدید در ضمن الان اگه به ما هم بگی هیچی ازت کم نمیشه فقط اینجوری کنجکاوی ما هم رفع میشه .
از من فاصله گرفت و به آیدا خیره شد : من می خوام که کنجکاویتون رفع نشه پس زیاد سر و صدا نکنین که برخورد بدی باهاتون نشه .
این دیگه چه جور دزدیدنی بود اخه چرا یه آدم باید اینقدر وقیح باشه حداقل می تونست دلیل دزدیده شدنم رو بهمون بگه تا یه فکری به حال خودمون بکنیم .
روش رو برگردوند و رفت سمت در و در همون حال با صدای بلند گفت : من از سر و صدا خوشم نمیاد پس کاری نکنین که مجبور شم یجوری دیگه باهاتون رفتار کنم .
من : همین حالاشم داری بد باهامون برخورد می کنی .
با اینکه خیلی آروم گفتم به نظر اومد شنیده باشه چون برگشت و با یه نگاه ترسناک گفت : هنوز برخورد بد رو ندیدین .
و با یه پوزخند ادامه داد : معلومه از اون دخترای لوسین که خیلی بهتون احترام گذاشتن.
بعدشم راهش رو کشید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و آیدا هم با اضطراب نگام کرد و با لحنی که ترس توش موج می زد گفت : نکنه...بخواد...ما رو...بکشه ؟
من با اینکه خودم ترسیده بودم گفتم : مگه به همین راحتیه، معلومه هدف بزرگی داره که حتی بهمون نمی تونه بگه پس نترس و قوی بمون .
ما جز خودمون باید فکر آرشم باشیم هر چی باشه اون یه نفره و ما دو نفر پس باید یا راه واسه نجاتش پیدا کنیم.
...
آیدا : فک می کنی آرشم اینجا باشه ؟
من : فقط امیدوارم اینجا نباشه ولی یه حسی بهم میگه اونم همینجاست .
آیدا خودشو به من نزدیک کرد و آروم در گوشم گفت : بیا فرار کنیم .
با چشای گشاد شده نگاش کردم و گفتم : چجورییییی ؟
دیوونه شدی ؟
آیدا : اول باید از وجود آرش مطمئن بشیم اگه اون اینجا باشه نمیشه ریسک کرد و باید منتظر بمونیم تا ببینیم هدفشون از دزدین ما چیه و اگه هم که آرش نباشه که باید به راه واسه فرار پیدا کنیم .
من : دست و پاهامون بسته اس و مطمئنا اینجا هم به اندازه کافی پرت هست که نشه فرار کرد .
آیدا : اگه اونا واسه انتقام به خاطر اینکه پلیس...
با باز شدن در آیدا هم خفه شد .
نگاهم رو به طرف در چرخوندم و منتظر شدم ببینم کی در رو باز میکنه .
یه مرد که هیکل بزرگی داشت و شبیه بادیگاردا بود اومد تو و پشت سر اون هم یه پسر حدودا ۲۵ ساله که با یه نگاه سرد من و آیدا رو برانداز کرد .
با جدی ترین حالت ممکن پرسیدم : ما چرا اینجاییم ؟
پوزخندی زد و گفت : فضولیش به تو نیومده .
من که از پرروییش تعجب کرده بودم گفتم : اول خانوادم رو دزدیدی و حالا هم من و دوستم رو بعدش نوبت کیه ؟
نزدیک شد و فاصله اش رو به حداقل ممکن رسوند و تو همون حالت گفت : فک نکن با سوال پرسیدن جواب میگیری خانم کوچولو.
این بار آیدا دخالت کرد و با لحنی تند گفت : واسه هر چیزی یه انگیزه لازمه بی انگیزه که نمیشه آدم دزدید در ضمن الان اگه به ما هم بگی هیچی ازت کم نمیشه فقط اینجوری کنجکاوی ما هم رفع میشه .
از من فاصله گرفت و به آیدا خیره شد : من می خوام که کنجکاویتون رفع نشه پس زیاد سر و صدا نکنین که برخورد بدی باهاتون نشه .
این دیگه چه جور دزدیدنی بود اخه چرا یه آدم باید اینقدر وقیح باشه حداقل می تونست دلیل دزدیده شدنم رو بهمون بگه تا یه فکری به حال خودمون بکنیم .
روش رو برگردوند و رفت سمت در و در همون حال با صدای بلند گفت : من از سر و صدا خوشم نمیاد پس کاری نکنین که مجبور شم یجوری دیگه باهاتون رفتار کنم .
من : همین حالاشم داری بد باهامون برخورد می کنی .
با اینکه خیلی آروم گفتم به نظر اومد شنیده باشه چون برگشت و با یه نگاه ترسناک گفت : هنوز برخورد بد رو ندیدین .
و با یه پوزخند ادامه داد : معلومه از اون دخترای لوسین که خیلی بهتون احترام گذاشتن.
بعدشم راهش رو کشید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و آیدا هم با اضطراب نگام کرد و با لحنی که ترس توش موج می زد گفت : نکنه...بخواد...ما رو...بکشه ؟
من با اینکه خودم ترسیده بودم گفتم : مگه به همین راحتیه، معلومه هدف بزرگی داره که حتی بهمون نمی تونه بگه پس نترس و قوی بمون .
ما جز خودمون باید فکر آرشم باشیم هر چی باشه اون یه نفره و ما دو نفر پس باید یا راه واسه نجاتش پیدا کنیم.
...
۳۹.۷k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.