فریب کارp14
لب های کریستوفر جدا میشود و با لبخند موهایش را نوازش میکند
"امروز میخواستم ببرمت بیرون تا تولدت رو با هم باشیم،اما دیر اومدی " Christopher
جینا چشمانش پر از ستاره های درخشان میشود
"متاسفم...اما با جانگکوک..." Jina
خاطراتش با حانگکوک از ذهنش عبور کرد
شهربازی... چیزی که ۲۵ سال حسرتش را کشید و هیچ کس متوجه نشد ،حتی کریستوفر !
اما جئون با یک نگاه متوجه غم در وجود او شده بود
خنده تی که از ته دلش بود و سعی کرد جلوی آن را بگیرد
لبخند ملیحی روی لب هایش شد
"پس خوش گذشته؟" Christopher
چنگالی که برش کوچکی کیک را حمل میکرد جلوی دهانش گرفت
"فعلا بخور تا پدرت نفهميده و ما دوتا رو نصفکنه" Christopher
جئون اخم میکند و وارد اتاقش میشود و از عمد در را به هم می کوبد
"من بخاطرش دروغ گفتم و با احساسات یه دختر بازی کردم اون موقع بوسه هاش و خنده هاش برای یکی دیگه اس" jk
تعجب میکند
بوسه؟ یعنی چی؟
داخل اینه به خودش نگاه میکند
"انتظار داشتی ببوستت؟" jk
سرش را محکم به بالشت فشار میدهد
"احتمالا دیونه شدم بخوابم خوب میشم" jk
و به خوابی عمیق که تمامش رویای جی هوان است به فرو میرود
_۴ صبح_*انتخاب اشتباه*
نیم نگاهی به ساعت مچی اش میاندازد
پارچ آبی یخ را کمیتکان میدهد تا خوب سرد شود و سپس روی صورت جئون خالی میکند
از خواب میپرد و چشمانش تا آخرین حد باز میشود
با دیدن ژست دست به سینه جی هوان از روی تخت بلند میشود
"لباساتو عوض کن و بیا حیاط پشتی " ji hwan
بدون آنکه منتظر جواب جئون باشد اتاق را ترک میکند
دوش میگیرد و نیم نگاهی به باند های روی میز می اندازد و چینی به بینی اش میدهد و مشغول بستن دور سینه هایش میشود
وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نیست یک هودی گشاد با شلوار مشکی برداشت و تن زد
جئون در حیاط پشتی پرسه میزد که متوجه صدای زوزه شد
صدا را دنبال کرد که به روباهی رسید
چشمانش گشاد شد و قدمی عقب رفت
"دیمن بهت گفتم اونا رو ببر توی قفس تا کارم تموم بشه" ji hwan
جی هوان از پشت جئون بیرون می آید و به سمتی مردی را که دیمن خطاب کرده بود رفت
"باور کن خودش از قفس اومده بیرون"
"پس بیخیال میرم طبقه پایین،یادت نره بهشون غذا بدی " ji hwan
دیمن سر تکان میدهد و در قفسی که پر از روباه بود را باز میکند
"امروز میخواستم ببرمت بیرون تا تولدت رو با هم باشیم،اما دیر اومدی " Christopher
جینا چشمانش پر از ستاره های درخشان میشود
"متاسفم...اما با جانگکوک..." Jina
خاطراتش با حانگکوک از ذهنش عبور کرد
شهربازی... چیزی که ۲۵ سال حسرتش را کشید و هیچ کس متوجه نشد ،حتی کریستوفر !
اما جئون با یک نگاه متوجه غم در وجود او شده بود
خنده تی که از ته دلش بود و سعی کرد جلوی آن را بگیرد
لبخند ملیحی روی لب هایش شد
"پس خوش گذشته؟" Christopher
چنگالی که برش کوچکی کیک را حمل میکرد جلوی دهانش گرفت
"فعلا بخور تا پدرت نفهميده و ما دوتا رو نصفکنه" Christopher
جئون اخم میکند و وارد اتاقش میشود و از عمد در را به هم می کوبد
"من بخاطرش دروغ گفتم و با احساسات یه دختر بازی کردم اون موقع بوسه هاش و خنده هاش برای یکی دیگه اس" jk
تعجب میکند
بوسه؟ یعنی چی؟
داخل اینه به خودش نگاه میکند
"انتظار داشتی ببوستت؟" jk
سرش را محکم به بالشت فشار میدهد
"احتمالا دیونه شدم بخوابم خوب میشم" jk
و به خوابی عمیق که تمامش رویای جی هوان است به فرو میرود
_۴ صبح_*انتخاب اشتباه*
نیم نگاهی به ساعت مچی اش میاندازد
پارچ آبی یخ را کمیتکان میدهد تا خوب سرد شود و سپس روی صورت جئون خالی میکند
از خواب میپرد و چشمانش تا آخرین حد باز میشود
با دیدن ژست دست به سینه جی هوان از روی تخت بلند میشود
"لباساتو عوض کن و بیا حیاط پشتی " ji hwan
بدون آنکه منتظر جواب جئون باشد اتاق را ترک میکند
دوش میگیرد و نیم نگاهی به باند های روی میز می اندازد و چینی به بینی اش میدهد و مشغول بستن دور سینه هایش میشود
وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نیست یک هودی گشاد با شلوار مشکی برداشت و تن زد
جئون در حیاط پشتی پرسه میزد که متوجه صدای زوزه شد
صدا را دنبال کرد که به روباهی رسید
چشمانش گشاد شد و قدمی عقب رفت
"دیمن بهت گفتم اونا رو ببر توی قفس تا کارم تموم بشه" ji hwan
جی هوان از پشت جئون بیرون می آید و به سمتی مردی را که دیمن خطاب کرده بود رفت
"باور کن خودش از قفس اومده بیرون"
"پس بیخیال میرم طبقه پایین،یادت نره بهشون غذا بدی " ji hwan
دیمن سر تکان میدهد و در قفسی که پر از روباه بود را باز میکند
- ۲۳.۶k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط