Part

#Part203
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸

بالاخره خداحافظی کردیم و من به خواب عمیق و پر از آرامشی فرو رفتم
یه هفته از اون شب گذشت
امشب عروسی دختر عممه
سام دیگه داشت شورش رو در میاورد
هنوز برنگشته بود
دیشب گفتم تا وقتی برنگشتی ایران به من زنگ نزن
لباس خردلی بلندم رو پوشیدم و موهای پر پشتم رو با بدبختی بابلیس کردم
آرایش کاملی کردم و کفشهای همرنگ لباسم رو هم پوشیدم
عاشق این رنگ بودم
به نظر خودم خیلی بهم میومد
شهرام همش غر میزد که سریع بریم
نمیدونم بیشعور چی زیر سرشه!
مراسم تو یه باغ بزرگ بود و زن و مرد قاطی بود
با همه دست دادم و سلام احوال پرسی کردیم
نگاه خیلی ها روم بود ولی انقدر تو فکر برنگشتن سام بودم که حوصله تجزیه و تحلیل نگاه هیچ کدوم رو نداشتم
از دیشب که این حرف رو زده بودم
حتی یه زنگ و اس ام اس هم بهم نداده بود
این کار از سام بعید بود

مگه اون میتونست من رو دلخور ول کنه
همش به گوشیم نگاه میکردم که صدای پسر عمون سینا رو شنیدم
_ زیاد فکر نکن یا خودش میاد یا نامش
خندیدم بهش و سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم
_ تو به فکر خودت باش که تا چند دقیه دیگه سرت رو تنته!
گنگ نگام کرد که خندیدم
_ یکی پشت سرت بدجور نگاهش رو اینجا قفل شده
دیدگاه ها (۱)

#Part204#آدمای_شرطی 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 هول زده برگشت پشت ...

#Part205#آدمای_شرطی 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 نگاه کردم دیدم سین...

#Part202#آدمای_شرطی 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 نگاهش آروم شد و لب...

#Part201#آدمای_شرطی 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 با هزار بدبختی راض...

رمان بغلی من پارت ۸۴رسلان: تک خنده ای کردم و خدافظی کردیم گو...

بخاطر داشتم به خودم اسیب میزدم ..‌دستم می‌لرزید چون مغزم دیگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط