۴
#۴
#رئیس_جمهور_فیک
_مهمونی! چقدر دلش خوشه
سوکجین که سعی داشت فضا رو عوض کنه گفت
_پسر کوچولوش زنگ زد باهام حرف زد نمیدونی چقدر شیرین حرف میزنه..عمو امشب میای خونه ما!
تهیونگ با پوزخندی که هنوزم رو لبش بود گفت
_آره جونگکوک حق داره خوش باشه اون از دست نداده که الان دردی داشته باشه! زمانیکه اون حرومزاده ها دختر منو ازم گرفتن، جونگکوک ازدواج نکرده بود بچه نداشت..الان پسر کوچولوش رو داره و خوشحاله!
_تهیونگا! جونگکوک این همه مدت سعی کرده درد تو رو تسکین بده که تو ام یه ذره خوشحال باشی ولی تو فقط داری کینه جمع میکنی و دنبال انتقامی
_هربار که باهام حرف میزنه یه کاری میکنه که فکر کنم باید هرچی که بوده رو ببخشم و فراموش کنم ولی حتی مورفین هم فقط چندساعت اثر میکنه بعدش دوباره درد و بی طاقتی سراغت میاد! من دیگه حتی برای چندساعتم نمیخوام دردم رو فراموش کنم..دیگه مهم نیست جونگکوک چقدر میخواد آروم نگهم داره اون پنج سال پیش از دست نداد که بفهمه! کاری که دوتامون انجام داده بودیم رو فقط من تاوانش رو دادم..بهش بگو قدر خوشحالیش رو بدونه بگو اون میتونه از اون گذشته عبور کنه ولی من نمیتونم من دخترمو از دست دادم من..انتقامش رو میگیرم
جونگکوک چاقویی توی دستش گرفته بود و روی پوست پرتقال میکشید که کسی چاقو رو از دستش گرفت
_فکرت درگیر چیه جونگکوکا؟
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به همسرش دوخت
_چیزی نیست
_همه مهمونا متوجه شدن سرحال نیستی حتی مینگیو همش میپرسه چرا بابایی نمیخنده؟..بهم بگو چی درگیرت کرده؟
جونگکوک چندلحظه ای سکوت کرد بشقاب میوه ای که جلوی دستش بود رو کنار گذاشت و گفت
_تهیونگ..الان تو چه حالیه؟ امیدوار بودم بتونم راضیش کنم که امشب بیاد ولی حتی حاضر نشد باهام حرف بزنه..نگرانشم!
_اون شرایط بدی داره باید درکش کنی
_پنج سال از اون اتفاق میگذره چرا حتی ذره ای بهتر نشده؟ چرا نمیتونه به زندگی عادی برگرده؟
_یه نگاه به مینگیو بنداز یکم تصور کن تو جای تهیونگ بودی میتونستی به زندگی عادی برگردی؟
جونگکوک با کلافگی دستش رو جلوی دهنش گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد
_بچش رو ازش گرفتن جونگکوکا! چطور میتونی درک نکنی؟
چندلحظه ای به فکر فرو رفت
_ما به فکر کشورمون بودیم..به فکر عدالت!..انگار داشتیم درست قدم برمیداشتیم، فکر میکردیم موفق میشیم اما..تهیونگ بدترین ضربه ممکن رو خورد..میخواست ظلم رو نابود کنه ولی ظلم اونو نابود کرد! شاید من درکش نمیکنم حق با توعه چون من ضربه نخوردم سر به هوایی هامون فقط کار دست تهیونگ داد..پسر من سه ساله شده ولی دختر تهیونگ پنج ساله که زیر خاکه
بغض گلوش رو گرفته بود که مینگیو به سمتش دوید و گفت
...
#رئیس_جمهور_فیک
_مهمونی! چقدر دلش خوشه
سوکجین که سعی داشت فضا رو عوض کنه گفت
_پسر کوچولوش زنگ زد باهام حرف زد نمیدونی چقدر شیرین حرف میزنه..عمو امشب میای خونه ما!
تهیونگ با پوزخندی که هنوزم رو لبش بود گفت
_آره جونگکوک حق داره خوش باشه اون از دست نداده که الان دردی داشته باشه! زمانیکه اون حرومزاده ها دختر منو ازم گرفتن، جونگکوک ازدواج نکرده بود بچه نداشت..الان پسر کوچولوش رو داره و خوشحاله!
_تهیونگا! جونگکوک این همه مدت سعی کرده درد تو رو تسکین بده که تو ام یه ذره خوشحال باشی ولی تو فقط داری کینه جمع میکنی و دنبال انتقامی
_هربار که باهام حرف میزنه یه کاری میکنه که فکر کنم باید هرچی که بوده رو ببخشم و فراموش کنم ولی حتی مورفین هم فقط چندساعت اثر میکنه بعدش دوباره درد و بی طاقتی سراغت میاد! من دیگه حتی برای چندساعتم نمیخوام دردم رو فراموش کنم..دیگه مهم نیست جونگکوک چقدر میخواد آروم نگهم داره اون پنج سال پیش از دست نداد که بفهمه! کاری که دوتامون انجام داده بودیم رو فقط من تاوانش رو دادم..بهش بگو قدر خوشحالیش رو بدونه بگو اون میتونه از اون گذشته عبور کنه ولی من نمیتونم من دخترمو از دست دادم من..انتقامش رو میگیرم
جونگکوک چاقویی توی دستش گرفته بود و روی پوست پرتقال میکشید که کسی چاقو رو از دستش گرفت
_فکرت درگیر چیه جونگکوکا؟
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به همسرش دوخت
_چیزی نیست
_همه مهمونا متوجه شدن سرحال نیستی حتی مینگیو همش میپرسه چرا بابایی نمیخنده؟..بهم بگو چی درگیرت کرده؟
جونگکوک چندلحظه ای سکوت کرد بشقاب میوه ای که جلوی دستش بود رو کنار گذاشت و گفت
_تهیونگ..الان تو چه حالیه؟ امیدوار بودم بتونم راضیش کنم که امشب بیاد ولی حتی حاضر نشد باهام حرف بزنه..نگرانشم!
_اون شرایط بدی داره باید درکش کنی
_پنج سال از اون اتفاق میگذره چرا حتی ذره ای بهتر نشده؟ چرا نمیتونه به زندگی عادی برگرده؟
_یه نگاه به مینگیو بنداز یکم تصور کن تو جای تهیونگ بودی میتونستی به زندگی عادی برگردی؟
جونگکوک با کلافگی دستش رو جلوی دهنش گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد
_بچش رو ازش گرفتن جونگکوکا! چطور میتونی درک نکنی؟
چندلحظه ای به فکر فرو رفت
_ما به فکر کشورمون بودیم..به فکر عدالت!..انگار داشتیم درست قدم برمیداشتیم، فکر میکردیم موفق میشیم اما..تهیونگ بدترین ضربه ممکن رو خورد..میخواست ظلم رو نابود کنه ولی ظلم اونو نابود کرد! شاید من درکش نمیکنم حق با توعه چون من ضربه نخوردم سر به هوایی هامون فقط کار دست تهیونگ داد..پسر من سه ساله شده ولی دختر تهیونگ پنج ساله که زیر خاکه
بغض گلوش رو گرفته بود که مینگیو به سمتش دوید و گفت
...
۶.۰k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.