۳
#۳
#رئیس_جمهور_فیک
کمی به پله ها چشم دوخت و توی فکر فرو رفت جمله سوکجین توی سرش اکو شد
_نمیخواد ببینتت جونگکوک بفهم
پوزخندی زد و به سمت در خروجی حرکت کرد این بار تسلیم یک دندگی تهیونگ شده بود اما درست نمیدونست باید باهاش چیکار کنه تنها چیزی که میدونست این بود که نباید اجازه بده تهیونگ خودش رو تو مرداب غرق کنه..سوار ماشینش که جلوی ساختمون پارک بود شد به سمت خونه به راه افتاد و دکمه تماس ماشین رو فشرد و چندلحظه منتظر موند که صدای پسربچه ای تو ماشین پیچید
_بابا بابا من خودم گوشی رو جواب دادم
با لبخندی که روی لبش نقش بسته بود گفت
_دورت بگردم..از کجا فهمیدی باباست؟
_آخه..آخه مامانی گفت جواب بابا رو بده..خودش داره میوه ها رو میشوره..میدونی چه میوه هایی؟ سیب، پرتقال، نارنگی های کوچولو..
_فدات بشم شیرین زبونم..به مامان بگو چیز دیگه ای لازم نداره واسه مهمونی بگیرم؟
_بابا بستنی بگیر
جونگکوک خنده ای کرد
_اینو مامان گفت؟!
_نه..من بستنی میخوام
_تو زمستون کسی بستنی نمیخوره پسرم
_ولی من میخوام..بستنی کاکائویی میخوام
جونگکوک خواست چیزی بگه که صدای گریه پسرش رو شنید
_مامان ببین بابا برام بستنی نمیخره..
چندلحظه بعد تماس قطع شد اما صدای دختربچه ای توی ذهن جونگکوک تکرار میشد صدایی که متعلق به ۵ سال پیش بود
_بابا من بستنی کاکائویی میخوام ببین عمو جونگکوک برام بستنی نمیخره...
تهیونگ روی زمین زانو زد و با لبخند گفت
_قربونت برم بابایی..خیلی خوابیدی نمیخوای بیدار شی؟ دخترم؟ دختر قشنگم؟ نفس بابا؟
قطره اشکی از چشمش سر خورد
_بیدار شو دیگه دخترم میدونی چندوقته اینجا خوابیدی؟ میدونی چندوقته صدام نزدی؟
دستش رو توی خاک فرو برد
_این خاک بی رحم تو رو ازم گرفته..تو نفس بابایی پس بابا بدون تو چطور زنده بمونه؟ بیدار شو نفسم بیدار شو
سرش رو روی سنگ قبر سرد گذاشت شونه هاش شروع به لرزیدن کردن
_میبینی بابات پنج ساله نفس نمیکشه..کاش میتونست بیاد پیشت ولی دخترم بابا اینجا کار داره خب؟ باید کاراشو تموم کنه باید اوناییکه نفسش رو گرفتن رو به آتیش بکشه! بعدش قول میده که بیاد پیشت..فقط یکم دیگه صبر کن دختر قشنگم
دستی روی شونه ش قرار گرفت
_مطمئنم دخترت میخواد باباش خوشحال باشه..نه انقدر شکسته، غمگین و دنبال انتقام!
تهیونگ سرش رو بلند کرد اشک هاش صورتش رو کاملا خیس کرده بودن
_تا اینجا دنبالم اومدی؟
سوکجین دستمالی به دست تهیونگ داد و گفت
_نگرانت بودم
تهیونگ اشکاش رو پاک کرد و سکوت کرد
_جونگکوک امشب مهمونی گرفته تو ام دعوتی هرچند میدونم که نمیای..امروز که اومده بود میخواست خودش راضیت کنه
تهیونگ پوزخندی زد
_مهمونی! چقدر دلش خوشه
#رئیس_جمهور_فیک
کمی به پله ها چشم دوخت و توی فکر فرو رفت جمله سوکجین توی سرش اکو شد
_نمیخواد ببینتت جونگکوک بفهم
پوزخندی زد و به سمت در خروجی حرکت کرد این بار تسلیم یک دندگی تهیونگ شده بود اما درست نمیدونست باید باهاش چیکار کنه تنها چیزی که میدونست این بود که نباید اجازه بده تهیونگ خودش رو تو مرداب غرق کنه..سوار ماشینش که جلوی ساختمون پارک بود شد به سمت خونه به راه افتاد و دکمه تماس ماشین رو فشرد و چندلحظه منتظر موند که صدای پسربچه ای تو ماشین پیچید
_بابا بابا من خودم گوشی رو جواب دادم
با لبخندی که روی لبش نقش بسته بود گفت
_دورت بگردم..از کجا فهمیدی باباست؟
_آخه..آخه مامانی گفت جواب بابا رو بده..خودش داره میوه ها رو میشوره..میدونی چه میوه هایی؟ سیب، پرتقال، نارنگی های کوچولو..
_فدات بشم شیرین زبونم..به مامان بگو چیز دیگه ای لازم نداره واسه مهمونی بگیرم؟
_بابا بستنی بگیر
جونگکوک خنده ای کرد
_اینو مامان گفت؟!
_نه..من بستنی میخوام
_تو زمستون کسی بستنی نمیخوره پسرم
_ولی من میخوام..بستنی کاکائویی میخوام
جونگکوک خواست چیزی بگه که صدای گریه پسرش رو شنید
_مامان ببین بابا برام بستنی نمیخره..
چندلحظه بعد تماس قطع شد اما صدای دختربچه ای توی ذهن جونگکوک تکرار میشد صدایی که متعلق به ۵ سال پیش بود
_بابا من بستنی کاکائویی میخوام ببین عمو جونگکوک برام بستنی نمیخره...
تهیونگ روی زمین زانو زد و با لبخند گفت
_قربونت برم بابایی..خیلی خوابیدی نمیخوای بیدار شی؟ دخترم؟ دختر قشنگم؟ نفس بابا؟
قطره اشکی از چشمش سر خورد
_بیدار شو دیگه دخترم میدونی چندوقته اینجا خوابیدی؟ میدونی چندوقته صدام نزدی؟
دستش رو توی خاک فرو برد
_این خاک بی رحم تو رو ازم گرفته..تو نفس بابایی پس بابا بدون تو چطور زنده بمونه؟ بیدار شو نفسم بیدار شو
سرش رو روی سنگ قبر سرد گذاشت شونه هاش شروع به لرزیدن کردن
_میبینی بابات پنج ساله نفس نمیکشه..کاش میتونست بیاد پیشت ولی دخترم بابا اینجا کار داره خب؟ باید کاراشو تموم کنه باید اوناییکه نفسش رو گرفتن رو به آتیش بکشه! بعدش قول میده که بیاد پیشت..فقط یکم دیگه صبر کن دختر قشنگم
دستی روی شونه ش قرار گرفت
_مطمئنم دخترت میخواد باباش خوشحال باشه..نه انقدر شکسته، غمگین و دنبال انتقام!
تهیونگ سرش رو بلند کرد اشک هاش صورتش رو کاملا خیس کرده بودن
_تا اینجا دنبالم اومدی؟
سوکجین دستمالی به دست تهیونگ داد و گفت
_نگرانت بودم
تهیونگ اشکاش رو پاک کرد و سکوت کرد
_جونگکوک امشب مهمونی گرفته تو ام دعوتی هرچند میدونم که نمیای..امروز که اومده بود میخواست خودش راضیت کنه
تهیونگ پوزخندی زد
_مهمونی! چقدر دلش خوشه
۳.۳k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.