پارت 17
#پارت_17
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
دارو هارو برداشت و سمت اتاقش رفت..
فلیکس آروم خوابیده بود، دارو هارو بدون اینکه بیدارش کنه به خوردش داد..
فلیکس کمی غلت زد و زیر لب صدایی داد
_ هیونجین.. کجایی
هیونجین پشت سرش خوابید و دستش رو دور کمرش حلقه کرد، سرش رو توی گردن پسر برد و آروم گفت
_ همینجام! پیش تو...
صبح روز بعد:
فلیکس سراسیمه چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست.. اولین چیزی که به ذهنش اومد هیونجین بود.. با تیری که سرش کشید آخرین خاطراتش یادش اومد
_ همهی این شهرو دنبالت گشتم!... این آخرین چیزی بود که یادش میومد، با سرعت بلند شد و سمت در اتاق رفت..
در رو باز کرد که با هیونجین روبهرو شد، هیونجین با کاسهی سوپی که دستش بود با لبخند گفت..
_ بیدار شدی؟
فلیکس اخماش رو در هم کشید و با تندی گفت
_ من اینجا چیکار میکنم؟ این لباسا رو کی تنم کرده؟!
هیونجین وارد اتاق شد، سوپ رو روی میز گذاشت و نگاهی به فلیکس کرد
_ دیشب.. غش کردی! آوردمت داخل، بعدش متوجه شدم تب داری... بردمت زبر آب تا بهتر بشی، بعدشم لباساتو عوض کردم..
_ چیی؟ تو... تو چیکار کردی؟
_ چیه؟ میخواستی بزارم از تب بمیری؟! حالا هم بیا این سوپ رو بخور تا بهتر بشی
فلیکس با بی توجهی سمت در رفت و گفت
_ لباساتو بهت پس میدم..
_ وایسا!.. گفتم وایسااا
فلیکس با کلافگی برگشت و بهش نگاهی انداخت
_ چیه؟
_ قبل از اینکه بری باید یه سوالمو جواب بدی!
_ خب.. چی هست؟!
_ کی.. کی با گردنت اون کارو کرده؟!
لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت
_ به تو مربوط نیست! جناب هوانگ!!
و با عصبانیت از خونه خارج شد..
***
لباساش رو عوض کرد، لباس های هیونجین رو تا کرد تا بعدا بهش برگردونه.. بوی عطر هیونجین توی سرش میپیچید، عاشق این بو بود..
_ لعنت به اون روزی که عاشقت شدم هیونجین!
با شنیدن صدای سونگمین که با یه نفر دیگه حرف میزد از اتاق خارج شد...
هیونجین:_ او لیکسی! بهتری؟
با عصبانیت در اتاقو بست و سمتش رفت..
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
_اومدم مطمئن بشم حالت خوبه!
_ من بچه نیستم!
سونگمین:_ یا! یا! یا! کافیه.. انقدر باهم بحث نکنید! هیونگ زنگ زد.. باید بریم کمپانی..
فلیکس به سمت اتاقش رفت، هیونجین میخواست دنبالش بره که سونگمین مانعش شد
_ وقتی اومد خیلی عصبی بود.. مطمئنی اگه بری دعواتون نمیشه؟
_ حواسم هست..
به سمت اتاق فلیکس رفت و بدون اجازه در رو باز کرد
_ یاااااا.. مردیکههه
با چیزی که فلیکس سمتش پرت کرد چند قدم عقب رفت.. چون پیراهن تنش نبود دستش رو روی بدنش گذاشت..
_ تو حیا نداری؟
_ دیشب بیشتر از اینارو دیدم...
_ یااا! خجالت بکش..
هیونجین نزدیک تر و تر میشد و فلیکس عقب تر میرفت
_ داری چیکار میکنی؟..
به فلیکس رسید و اونو پرت کرد روی تخت
_ اگه همین الان بلند نشی..
_ چیکار میکنی؟!
هیونجین دستش رو سمت چونه فلیکس برد.. اونا بالا برد تا بهتر گردنش رو ببینه.. با دست دیگهاش جای کبودی رو لمس کرد...
_ کی جرعت کرده بهت دست بزنه؟
فلیکس به چشم های هیونجین زل زد..
_ واقعا یادت نمیاد؟...
_ چی؟
_ بایدم یادت نیاد! چون انقدر مست بودی جلوی پات رو هم درست نمیدیدی!
_ چی داری میگی؟
فلیکس هیونجین رو کنار زد و نشست...
( بچه ها یه پارت دیگه هم گذاشتممم)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
#بیا_فقط_رفیق_باشیم
دارو هارو برداشت و سمت اتاقش رفت..
فلیکس آروم خوابیده بود، دارو هارو بدون اینکه بیدارش کنه به خوردش داد..
فلیکس کمی غلت زد و زیر لب صدایی داد
_ هیونجین.. کجایی
هیونجین پشت سرش خوابید و دستش رو دور کمرش حلقه کرد، سرش رو توی گردن پسر برد و آروم گفت
_ همینجام! پیش تو...
صبح روز بعد:
فلیکس سراسیمه چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست.. اولین چیزی که به ذهنش اومد هیونجین بود.. با تیری که سرش کشید آخرین خاطراتش یادش اومد
_ همهی این شهرو دنبالت گشتم!... این آخرین چیزی بود که یادش میومد، با سرعت بلند شد و سمت در اتاق رفت..
در رو باز کرد که با هیونجین روبهرو شد، هیونجین با کاسهی سوپی که دستش بود با لبخند گفت..
_ بیدار شدی؟
فلیکس اخماش رو در هم کشید و با تندی گفت
_ من اینجا چیکار میکنم؟ این لباسا رو کی تنم کرده؟!
هیونجین وارد اتاق شد، سوپ رو روی میز گذاشت و نگاهی به فلیکس کرد
_ دیشب.. غش کردی! آوردمت داخل، بعدش متوجه شدم تب داری... بردمت زبر آب تا بهتر بشی، بعدشم لباساتو عوض کردم..
_ چیی؟ تو... تو چیکار کردی؟
_ چیه؟ میخواستی بزارم از تب بمیری؟! حالا هم بیا این سوپ رو بخور تا بهتر بشی
فلیکس با بی توجهی سمت در رفت و گفت
_ لباساتو بهت پس میدم..
_ وایسا!.. گفتم وایسااا
فلیکس با کلافگی برگشت و بهش نگاهی انداخت
_ چیه؟
_ قبل از اینکه بری باید یه سوالمو جواب بدی!
_ خب.. چی هست؟!
_ کی.. کی با گردنت اون کارو کرده؟!
لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت
_ به تو مربوط نیست! جناب هوانگ!!
و با عصبانیت از خونه خارج شد..
***
لباساش رو عوض کرد، لباس های هیونجین رو تا کرد تا بعدا بهش برگردونه.. بوی عطر هیونجین توی سرش میپیچید، عاشق این بو بود..
_ لعنت به اون روزی که عاشقت شدم هیونجین!
با شنیدن صدای سونگمین که با یه نفر دیگه حرف میزد از اتاق خارج شد...
هیونجین:_ او لیکسی! بهتری؟
با عصبانیت در اتاقو بست و سمتش رفت..
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
_اومدم مطمئن بشم حالت خوبه!
_ من بچه نیستم!
سونگمین:_ یا! یا! یا! کافیه.. انقدر باهم بحث نکنید! هیونگ زنگ زد.. باید بریم کمپانی..
فلیکس به سمت اتاقش رفت، هیونجین میخواست دنبالش بره که سونگمین مانعش شد
_ وقتی اومد خیلی عصبی بود.. مطمئنی اگه بری دعواتون نمیشه؟
_ حواسم هست..
به سمت اتاق فلیکس رفت و بدون اجازه در رو باز کرد
_ یاااااا.. مردیکههه
با چیزی که فلیکس سمتش پرت کرد چند قدم عقب رفت.. چون پیراهن تنش نبود دستش رو روی بدنش گذاشت..
_ تو حیا نداری؟
_ دیشب بیشتر از اینارو دیدم...
_ یااا! خجالت بکش..
هیونجین نزدیک تر و تر میشد و فلیکس عقب تر میرفت
_ داری چیکار میکنی؟..
به فلیکس رسید و اونو پرت کرد روی تخت
_ اگه همین الان بلند نشی..
_ چیکار میکنی؟!
هیونجین دستش رو سمت چونه فلیکس برد.. اونا بالا برد تا بهتر گردنش رو ببینه.. با دست دیگهاش جای کبودی رو لمس کرد...
_ کی جرعت کرده بهت دست بزنه؟
فلیکس به چشم های هیونجین زل زد..
_ واقعا یادت نمیاد؟...
_ چی؟
_ بایدم یادت نیاد! چون انقدر مست بودی جلوی پات رو هم درست نمیدیدی!
_ چی داری میگی؟
فلیکس هیونجین رو کنار زد و نشست...
( بچه ها یه پارت دیگه هم گذاشتممم)
#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Leeknow
۲.۱k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.