فیک:شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
فیک:شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
part³⁰
لبخند زد و به دختر خیره شد
چانسونگ:" خیلی شبیه هِشی "
" شبیه کی؟ "a.t
چانسونگ:" شبیه مادرت...لبخندات چهرهات و همینطور اخلاقت مثل اون سریع میری سراغ اصل مطلب عَمون نمیدی "
" مامانم از کجا میشناسی؟ "a.t
بلند شد و به سمت کتابخانه پشت سرش رفت
کتابی با جلد چرم و بزرگ از قفسه خارج کرد
سمت مبل رفت و سر جاش نشست
کتاب روبهروی دختر گرفت
" این چیه؟ "a.t
چانسونگ:" بگیرش ، باز کن خودت ببین "
کتاب گرفت
روی پاش قرار داد و نوشته کم رنگ روی جلد کتاب را خواند
" از تمام وجود عاشقتم "
کتاب باز کرد با عکس جوانی های مادرش روبهرو شد
با دیدن عکس هاش با تعجب به چانسونگ نگاه کرد
" اینا... "a.t
چانسونگ:" هنوز که چیزی ندیدی بازم ببین "
نگاهشو به کتاب داد و یکی به یکی ورق میزد
با دقت به عکس ها نگاه میکرد
مادرش در کنار چانسونگ
به قدری ورق زد که رسید به عکس های از دوران حاملگی مادرش
بعد از چند صفحه عکس های دید که از دور گرفته شده بودن
عکس های که موقعیت مکانیش محل زندگی خودش و مادرش بود
با دقت به عکس ها نگاه میکرد که رسید به خودش
عکس های از خودش که در تمامی سنینش تا به الان گرفته شده بود
تمام صفحه های کتاب ورق زد که رسید به آخر
در جلد آخر کتاب این جمله نوشته شده بود:
《 ملکه قلبم یورا، عاشقانه دوستت دارم و پرستشت میکنم مواظب خودت و دختر کوچولومون ا.ت باش هر دوی شما بخشی از وجود من هستید ، دوستتان دارم 》
با خواندن این جمله چشمان دختر تا جا داشت باز شد
با چشمانی لرزون به چانسونگ نگاه کرد
اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه او حرف زد
چانسونگ:" خیلی دوست داشتم با یورا باهم دختر کوچولوم بزرگ میکردیم ، ولی نشد ... دختر کوچولوم ا.ت برای خودش خانمی شده "
part³⁰
لبخند زد و به دختر خیره شد
چانسونگ:" خیلی شبیه هِشی "
" شبیه کی؟ "a.t
چانسونگ:" شبیه مادرت...لبخندات چهرهات و همینطور اخلاقت مثل اون سریع میری سراغ اصل مطلب عَمون نمیدی "
" مامانم از کجا میشناسی؟ "a.t
بلند شد و به سمت کتابخانه پشت سرش رفت
کتابی با جلد چرم و بزرگ از قفسه خارج کرد
سمت مبل رفت و سر جاش نشست
کتاب روبهروی دختر گرفت
" این چیه؟ "a.t
چانسونگ:" بگیرش ، باز کن خودت ببین "
کتاب گرفت
روی پاش قرار داد و نوشته کم رنگ روی جلد کتاب را خواند
" از تمام وجود عاشقتم "
کتاب باز کرد با عکس جوانی های مادرش روبهرو شد
با دیدن عکس هاش با تعجب به چانسونگ نگاه کرد
" اینا... "a.t
چانسونگ:" هنوز که چیزی ندیدی بازم ببین "
نگاهشو به کتاب داد و یکی به یکی ورق میزد
با دقت به عکس ها نگاه میکرد
مادرش در کنار چانسونگ
به قدری ورق زد که رسید به عکس های از دوران حاملگی مادرش
بعد از چند صفحه عکس های دید که از دور گرفته شده بودن
عکس های که موقعیت مکانیش محل زندگی خودش و مادرش بود
با دقت به عکس ها نگاه میکرد که رسید به خودش
عکس های از خودش که در تمامی سنینش تا به الان گرفته شده بود
تمام صفحه های کتاب ورق زد که رسید به آخر
در جلد آخر کتاب این جمله نوشته شده بود:
《 ملکه قلبم یورا، عاشقانه دوستت دارم و پرستشت میکنم مواظب خودت و دختر کوچولومون ا.ت باش هر دوی شما بخشی از وجود من هستید ، دوستتان دارم 》
با خواندن این جمله چشمان دختر تا جا داشت باز شد
با چشمانی لرزون به چانسونگ نگاه کرد
اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه او حرف زد
چانسونگ:" خیلی دوست داشتم با یورا باهم دختر کوچولوم بزرگ میکردیم ، ولی نشد ... دختر کوچولوم ا.ت برای خودش خانمی شده "
۱۰.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.