گره خورده
#گره_خورده
#پارت9
سرم را در تایید حرفش تکان دادم و بابا اخم ظریفی کرد. انگار که از جوابم آنچنان خوشش نیامده بود. برگه ها را روی میز پرت کرد و پا روی پا انداخت
_ میدونی که زیاد خوشم نمیاد همش ور دلش باشی. اگه خیلی عجله داره عروسی بگیره،ببردت خونه خودش.
ناراحت از لحن نه چندان خوشایند بابا با سری پایین گفتم:
_ بابا قرار من و حامی از اول هم این بود که تا بعد از درسم صبر کنه. شما یه طوری حرف می زنید انگار ما دو روزه که با هم نامزدیم و فقط یه صیغه چند ماهه خوندیم. ما الآن یه ساله عقدیم بابا. پس فکر نکنم این که حامی بخواد چند ساعتی با زنش باشه،اشکال داشته باشه.
اخم های بابا بیشتر در هم رفت و با لحنی عصبی گفت:
_ تو نمیخواد یاد من بدی چی درسته چی غلط. وقتی میگم خوشم نمیاد بیست و چهار ساعته پیشش باشی،بگو چشم،نه این که بلبل زبونی کنی. من خودمم میدونم یه ساله عقدید. اگه میخواد پیش زنش باشه،عروسی بگیره. اون موقع هر کاری خواستید بکنید ولی الآن توی خونه منی و باید از قوانین این خونه پیروی کنی.
لب هایم را روی هم فشار دادم تا چیزی نگویم و بابا را بیشتر از این عصبی نکنم. بابا بدون توجه به چهره برافروخته من ادامه داد:
_ آیه چند ماه بعد از عقد شما نامزد کرد و هنوز به پنج ماه نکشیده داره میره سر خونه زندگیش. یکم از خواهرت یاد بگیر.
دیگر نتوانستم تحمل کنم و از جا بلند شدم به سمت در اتاق رفتم.
_ کجا؟هنوز حرفام تموم نشده.
بدون توجه به بابا از اتاق خارج شدم و با اخم هایی در هم از پله ها پایین رفتم. روشنک با دیدن چهره ام فهمید که دوباره با بابا جرو بحث کردیم و با ناراحتی به من نگاه کرد. روی مبل نشستم و رو به روشنک گفتم:
_ آیه و مهداد کجا رفتند؟
روشنک با مهربانی به در ورودی خیره شد و گفت:
_ مهداد میخواست بره،آیه رفت بدرقه اش.
سرم را تکان دادم و با اعصابی خراب کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم. از گوشه چشم نگاهی به روشنک انداختم. بعد از این همه مدت می دانستم وقتی انگشتانش را در هم گره می کند،یعنی این که می خواهد چیزی بگوید ولی در گفتن یا نگفتنش تردید دارد. کارش را راحت کردم و همانطور که به صفحه تلویزیون خیره بودم،گفتم:
_ چی میخوای بگی روشنک؟
روشنک نفسی گرفت و با لحن ملایم گفت:
_ میدونی که هم تو رو و هم آیه رو مثل بچه های نداشته خودم دوست دارم. بابات هم اگه بیشتر نباشه،کمتر از منم دوستتون نداره. پس اگه حرفی میزنه،برای خودته،ازش ناراحت نشو. وقتی می بینم بین شما ها همیشه شکرابه همش فکر می کنم نکنه به خاطر منه.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت9
سرم را در تایید حرفش تکان دادم و بابا اخم ظریفی کرد. انگار که از جوابم آنچنان خوشش نیامده بود. برگه ها را روی میز پرت کرد و پا روی پا انداخت
_ میدونی که زیاد خوشم نمیاد همش ور دلش باشی. اگه خیلی عجله داره عروسی بگیره،ببردت خونه خودش.
ناراحت از لحن نه چندان خوشایند بابا با سری پایین گفتم:
_ بابا قرار من و حامی از اول هم این بود که تا بعد از درسم صبر کنه. شما یه طوری حرف می زنید انگار ما دو روزه که با هم نامزدیم و فقط یه صیغه چند ماهه خوندیم. ما الآن یه ساله عقدیم بابا. پس فکر نکنم این که حامی بخواد چند ساعتی با زنش باشه،اشکال داشته باشه.
اخم های بابا بیشتر در هم رفت و با لحنی عصبی گفت:
_ تو نمیخواد یاد من بدی چی درسته چی غلط. وقتی میگم خوشم نمیاد بیست و چهار ساعته پیشش باشی،بگو چشم،نه این که بلبل زبونی کنی. من خودمم میدونم یه ساله عقدید. اگه میخواد پیش زنش باشه،عروسی بگیره. اون موقع هر کاری خواستید بکنید ولی الآن توی خونه منی و باید از قوانین این خونه پیروی کنی.
لب هایم را روی هم فشار دادم تا چیزی نگویم و بابا را بیشتر از این عصبی نکنم. بابا بدون توجه به چهره برافروخته من ادامه داد:
_ آیه چند ماه بعد از عقد شما نامزد کرد و هنوز به پنج ماه نکشیده داره میره سر خونه زندگیش. یکم از خواهرت یاد بگیر.
دیگر نتوانستم تحمل کنم و از جا بلند شدم به سمت در اتاق رفتم.
_ کجا؟هنوز حرفام تموم نشده.
بدون توجه به بابا از اتاق خارج شدم و با اخم هایی در هم از پله ها پایین رفتم. روشنک با دیدن چهره ام فهمید که دوباره با بابا جرو بحث کردیم و با ناراحتی به من نگاه کرد. روی مبل نشستم و رو به روشنک گفتم:
_ آیه و مهداد کجا رفتند؟
روشنک با مهربانی به در ورودی خیره شد و گفت:
_ مهداد میخواست بره،آیه رفت بدرقه اش.
سرم را تکان دادم و با اعصابی خراب کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم. از گوشه چشم نگاهی به روشنک انداختم. بعد از این همه مدت می دانستم وقتی انگشتانش را در هم گره می کند،یعنی این که می خواهد چیزی بگوید ولی در گفتن یا نگفتنش تردید دارد. کارش را راحت کردم و همانطور که به صفحه تلویزیون خیره بودم،گفتم:
_ چی میخوای بگی روشنک؟
روشنک نفسی گرفت و با لحن ملایم گفت:
_ میدونی که هم تو رو و هم آیه رو مثل بچه های نداشته خودم دوست دارم. بابات هم اگه بیشتر نباشه،کمتر از منم دوستتون نداره. پس اگه حرفی میزنه،برای خودته،ازش ناراحت نشو. وقتی می بینم بین شما ها همیشه شکرابه همش فکر می کنم نکنه به خاطر منه.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۴.۱k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.