گره خورده
#گره_خورده
#پارت10
اولین باری که روشنک را دیدم،باورم نمی شد که این زن که به طور عجیبی جوان مانده بود و خوش پوشی اش اولین چیزی بود که توجهم را جلب می کرد. جای مادرم را گرفته.
آن موقع من 14 سال بیشتر نداشتم. روشنک زن خوبی بود و برای اولین بار در عمرم سلیقه بابا را می پسندیدم. روشنک را هیچ وقت به جای مامان ندیدم. روشنک بیشتر برای من و آیه یک همدم و دوست خوب بود. کسی که همیشه و در هر شرایطی طرف ما را می گرفت و حتی به خاطر ما با بابا دعوا می کرد.
روشنک فرشته ای بود که در روز های بی کسی من و آیه از آسمان برای ما هبوط کرد.
شاید هر کسی به جای من و یا آیه بود،به خاطر این که روشنک جایگاه مادرش را اشغال کرده،از او متنفر می شد ولی روشنک نه نامادری سیندرلا بود و نه جادوگر بدجنس قصه ها.
روشنک مثل اسمش آمده بود تا به زندگی ما روشنایی ببخشد!
_ با حامی جون خوش گذشت؟
بدون توجه به این که از کجا می داند با حامی بوده ام،مثل خودش با طعنه جواب دادم:
_ به تو که با مهداد جون بیشتر خوش میگذره.
دستم را در هوا تکان دادم و پوزخند زدم
_ من نمیدونم برا چی هر روز این پسره رو میکشونی اینجا،رسما خونه رو برا خودت کردی پاتوق.
آیه پشت چشمی نازک کرد و با سر ناخن های لاک خورده اش مو هایش را پشت گوشش داد و بدون توجه به بحث قبلیمان با جدیت گفت:
_ چی بهت می گفت؟
شانه با لا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
_ میگه اینقدر با حامی نپر. حالا انگار دوست پسرمه. اگه حامی بخواد،میتونه منو ور داره ببره اون سر دنیا هیچ کسم نمیتونه چیزی بهش بگه،چون زنشم اختیارم قانونا دست اونه.
آیه صدای تلویزون را کم کرد و خم شد و یک خیار از روی میز برداشت و با پوست گاز زد.
_ بیخیال بابا از این حرفا تا حالا صد بار به منم زده،کیه که گوش بده.
پوزخندی زدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. این روز ها هم می گذشت. خیلی زود تر از حد تصور!
مطمئن بودم!
* * * * *
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت10
اولین باری که روشنک را دیدم،باورم نمی شد که این زن که به طور عجیبی جوان مانده بود و خوش پوشی اش اولین چیزی بود که توجهم را جلب می کرد. جای مادرم را گرفته.
آن موقع من 14 سال بیشتر نداشتم. روشنک زن خوبی بود و برای اولین بار در عمرم سلیقه بابا را می پسندیدم. روشنک را هیچ وقت به جای مامان ندیدم. روشنک بیشتر برای من و آیه یک همدم و دوست خوب بود. کسی که همیشه و در هر شرایطی طرف ما را می گرفت و حتی به خاطر ما با بابا دعوا می کرد.
روشنک فرشته ای بود که در روز های بی کسی من و آیه از آسمان برای ما هبوط کرد.
شاید هر کسی به جای من و یا آیه بود،به خاطر این که روشنک جایگاه مادرش را اشغال کرده،از او متنفر می شد ولی روشنک نه نامادری سیندرلا بود و نه جادوگر بدجنس قصه ها.
روشنک مثل اسمش آمده بود تا به زندگی ما روشنایی ببخشد!
_ با حامی جون خوش گذشت؟
بدون توجه به این که از کجا می داند با حامی بوده ام،مثل خودش با طعنه جواب دادم:
_ به تو که با مهداد جون بیشتر خوش میگذره.
دستم را در هوا تکان دادم و پوزخند زدم
_ من نمیدونم برا چی هر روز این پسره رو میکشونی اینجا،رسما خونه رو برا خودت کردی پاتوق.
آیه پشت چشمی نازک کرد و با سر ناخن های لاک خورده اش مو هایش را پشت گوشش داد و بدون توجه به بحث قبلیمان با جدیت گفت:
_ چی بهت می گفت؟
شانه با لا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
_ میگه اینقدر با حامی نپر. حالا انگار دوست پسرمه. اگه حامی بخواد،میتونه منو ور داره ببره اون سر دنیا هیچ کسم نمیتونه چیزی بهش بگه،چون زنشم اختیارم قانونا دست اونه.
آیه صدای تلویزون را کم کرد و خم شد و یک خیار از روی میز برداشت و با پوست گاز زد.
_ بیخیال بابا از این حرفا تا حالا صد بار به منم زده،کیه که گوش بده.
پوزخندی زدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. این روز ها هم می گذشت. خیلی زود تر از حد تصور!
مطمئن بودم!
* * * * *
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.