گره خورده
#گره_خورده
#پارت9
متعجب میان حرفش پریدم
_ چی داری میگی روشنک؟مشکلات ما با بابا مال خیلی سال پیشه،چه ربطی به تو داره.
روشنک سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
_ آخه...
از جا بلند شدم و مقابلش روی زانو نشستم. دست هایش را میان دستانم گرفتم و با مهربانی به چشم هاش که ناراحتی را داد می زدند،خیره شدم
_ روشنک جونم این چه حرفیه می زنی؟تو اگه نبودی،من و آیه یه روزم نمیتونستیم اینجا دووم بیاریم. وجود تو برای ما یه نعمته عزیزم. دیگه نبینم از این حرفا بزنیا.
_ یعنی من عاشقتونم. مردم با زن باباشون دشمن خونین بعد شما دو تا نشستید اینجا دل میدید قلوه می گیرید.
لبخندی به لحن شوخ آیه زدم و روشنک با چشم های ریز شده با تهدید گفت:
_ چی گفتی؟زن بابا؟
آیه لبخند بزرگی زد و جلو آمد و از پشت سر خم شد و گونه روشنک را بوسید.
_ کی گفته؟تو عشق خودمی،صد بار گفتم این باباهه رو طلاق بده بیا زن خودم شو.
روشنک چشم غره وحشتناکی به آیه و من که به چرندیات آیه می خندیدم،رفت و به سمت آشپزخانه رفت.
آیه خودش را کنار من پرت کرد و لبخند بزرگی زد که من چهره در هم کشیدم.
_ نیاز نیست برای نشون دادن نگین دندونت نیشتو مثل اسب باز کنی.
آیه با حرص نگاهم کرد و من به تلویزیون خیره شدم.
همه حرف هایی که به روشنک گفته بودم را از صمیم قلبم باور داشتم. اگر روشنک نبود،نه من و نه آیه نمی توانستیم با سوت و کور بودن این خانه کنار بیاییم. روشنک به خانه ما روح بخشیده بود!
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت9
متعجب میان حرفش پریدم
_ چی داری میگی روشنک؟مشکلات ما با بابا مال خیلی سال پیشه،چه ربطی به تو داره.
روشنک سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
_ آخه...
از جا بلند شدم و مقابلش روی زانو نشستم. دست هایش را میان دستانم گرفتم و با مهربانی به چشم هاش که ناراحتی را داد می زدند،خیره شدم
_ روشنک جونم این چه حرفیه می زنی؟تو اگه نبودی،من و آیه یه روزم نمیتونستیم اینجا دووم بیاریم. وجود تو برای ما یه نعمته عزیزم. دیگه نبینم از این حرفا بزنیا.
_ یعنی من عاشقتونم. مردم با زن باباشون دشمن خونین بعد شما دو تا نشستید اینجا دل میدید قلوه می گیرید.
لبخندی به لحن شوخ آیه زدم و روشنک با چشم های ریز شده با تهدید گفت:
_ چی گفتی؟زن بابا؟
آیه لبخند بزرگی زد و جلو آمد و از پشت سر خم شد و گونه روشنک را بوسید.
_ کی گفته؟تو عشق خودمی،صد بار گفتم این باباهه رو طلاق بده بیا زن خودم شو.
روشنک چشم غره وحشتناکی به آیه و من که به چرندیات آیه می خندیدم،رفت و به سمت آشپزخانه رفت.
آیه خودش را کنار من پرت کرد و لبخند بزرگی زد که من چهره در هم کشیدم.
_ نیاز نیست برای نشون دادن نگین دندونت نیشتو مثل اسب باز کنی.
آیه با حرص نگاهم کرد و من به تلویزیون خیره شدم.
همه حرف هایی که به روشنک گفته بودم را از صمیم قلبم باور داشتم. اگر روشنک نبود،نه من و نه آیه نمی توانستیم با سوت و کور بودن این خانه کنار بیاییم. روشنک به خانه ما روح بخشیده بود!
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۵.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.