گره خورده
#گره_خورده
#پارت8
به آنی اخم کردم و با حرص در ماشین را بستم. صدای خنده حامی در کوچه پیچید و من کلیدم را از توی کوله ام در آوردم و در خانه را باز کرم. چرخیدم و برای حامی دست تکان دادم و در را بستم. بند پهن کوله ام را روی شانه ام جا به جا کردم و با قدم هایی آرام به سمت خانه رفتم.
نگاهی به گلدان های شمعدانی که لب ایوان قرار داشتند،انداختم و خاک مرطوبشان نشان دهنده این بود که روشنک تازه آبشان داده.
در چوبی را باز کردم و از همانجا صدای خنده آیه به گوش می رسید. زیر لب با اخم گفتم:
_ دوباره این پسره رو دید نیشش تا بناگوش در رفت.
مستقیم به سمت پله ها رفتم که با صدای آیه میخکوب شدم
_ علیک سلام!
چرخیدم و به زور لبخندی زدم و برای مهداد و آیه سر تکان دادم و از پله ها بالا رفتم. دوباره آیه صدایم زد و گفت:
_ بابا تو اتاقشه،گفت بهت بگم وقتی اومدی،بری پیشش.
شانه بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم. مانتو و شلوارم را با یک شومیز آبی رنگ و جین یخی عوض کردم و یک شال سفید هم روی سرم انداختم.
از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق کار بابا که آن طرف سالن بود،رفتم تقه ای به در زدم.
_ بیا تو.
در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم. بابا روی مبل راحتی قهوه ای سوخته لم داده بود و چند ورق در دستش بود. بدون این که نگاه از برگه ها بگیرد،با لحنی خشک گفت:
_ بیا بشین.
نفس عمیقی کشیدم و رو به روی بابا روی مبل نشستم. نگاهش را بالا آورد و مستقیم به من خیره شد
_ امروز با حامی بودی؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت8
به آنی اخم کردم و با حرص در ماشین را بستم. صدای خنده حامی در کوچه پیچید و من کلیدم را از توی کوله ام در آوردم و در خانه را باز کرم. چرخیدم و برای حامی دست تکان دادم و در را بستم. بند پهن کوله ام را روی شانه ام جا به جا کردم و با قدم هایی آرام به سمت خانه رفتم.
نگاهی به گلدان های شمعدانی که لب ایوان قرار داشتند،انداختم و خاک مرطوبشان نشان دهنده این بود که روشنک تازه آبشان داده.
در چوبی را باز کردم و از همانجا صدای خنده آیه به گوش می رسید. زیر لب با اخم گفتم:
_ دوباره این پسره رو دید نیشش تا بناگوش در رفت.
مستقیم به سمت پله ها رفتم که با صدای آیه میخکوب شدم
_ علیک سلام!
چرخیدم و به زور لبخندی زدم و برای مهداد و آیه سر تکان دادم و از پله ها بالا رفتم. دوباره آیه صدایم زد و گفت:
_ بابا تو اتاقشه،گفت بهت بگم وقتی اومدی،بری پیشش.
شانه بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم. مانتو و شلوارم را با یک شومیز آبی رنگ و جین یخی عوض کردم و یک شال سفید هم روی سرم انداختم.
از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق کار بابا که آن طرف سالن بود،رفتم تقه ای به در زدم.
_ بیا تو.
در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم. بابا روی مبل راحتی قهوه ای سوخته لم داده بود و چند ورق در دستش بود. بدون این که نگاه از برگه ها بگیرد،با لحنی خشک گفت:
_ بیا بشین.
نفس عمیقی کشیدم و رو به روی بابا روی مبل نشستم. نگاهش را بالا آورد و مستقیم به من خیره شد
_ امروز با حامی بودی؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۶.۱k
۰۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.