ظهر راهروهای تیمارستان

ظهر – راهروهای تیمارستان

ات با قدم‌های سریع از اتاقش بیرون اومد.
چهره‌ش نگران نبود، اما یه‌جور بی‌تابی توی چشماش بود.
چیزی انگار توی دلش قل می‌زد… یه نیاز. یه سوال.

شروع کرد در اتاق‌ها رو یکی‌یکی باز کردن.
بدون در زدن.
بی‌حرف.

پرستارا صداش می‌کردن:

– ات؟ چی شده؟ کجا میری؟

اما توجه نمی‌کرد.
فقط می‌گشت.

اتاق اول… خالی.
دومی… یه مرد خوابیده.
سومی… نه، اون نبود.

در چهارمی رو باز کرد.

اون دختر اون‌جا بود. همون که دیروز توی جلسه گفته بود "هیچ‌کس نمی‌فهمه چقدر درد می‌کشم".

داشت نقاشی می‌کشید.
تا سرش رو بلند کرد و ات رو دید، مکث کرد.

ات بی‌مقدمه گفت:

– اون حرفو… تو گفتی؟

دختر فقط سر تکون داد.
یه کم گیج، یه کم خجالتی.

ات اومد داخل، وایساد جلوی در.
با مکث گفت:

– من… هم... همین‌و حس می‌کنم.

سکوت افتاد.
هیچ‌کدوم نمی‌دونستن چی باید بگن.

بعد از چند لحظه، دختر گفت:

– تو جلسه‌ی بعدی… کنار من بشین.
اگه خواستی.

ات سرش رو پایین انداخت.
لبش یه‌ذره لرزید،
ولی یه "آره" خیلی آروم از دهنش بیرون اومد.

و بعد، برگشت سمت در…
اما این‌بار، درو آروم بست.

نه مث قبل.
دیدگاه ها (۱۱)

روز بعد – جلسه گروهیات وارد شد، یه کم دیرتر از بقیه.یه لحظه ...

یک هفته از دوستی ات با هانا گذشته بود که خانواده ی هانا اونو...

روز بعد – سالن جلسه گروهیتوی یکی از اتاق‌های تیمارستان، چند ...

حیاط تیمارستان – چند لحظه بعدات نگاهشو از اعضا برگردوند.به ظ...

دوست پسر دمدمی مزاج

دوست پسر دمدمی مزاج

Revenge or love ? Part 5 بعد از اون حرفش یکی با عجله چراعای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط