حیاط تیمارستان چند لحظه بعد
حیاط تیمارستان – چند لحظه بعد
ات نگاهشو از اعضا برگردوند.
به ظاهر بیتفاوت.
اما همونطور که به زمین خیره شده بود، اشک از گوشهی چشمش پایین اومد.
آروم. بیصدا.
اون اشک، با کلمه نبود.
نه از خوشحالی، نه از ناراحتی.
یهجور سبک شدنِ عجیب بود.
انگار فقط برای یه لحظه یادش اومد:
تنها نیست.
اعضا از دور هنوز نگاش میکردن، ولی کسی متوجه اشک نشد.
همه فکر کردن سکوتش همون قبلیهست.
اما نه… این یکی فرق داشت.
داخل ساختمان – چند ساعت بعد
ات آروم برگشت داخل.
رفت سمت اتاقش، ولی اینبار درو کامل نبست.
یه کوچولو باز گذاشت.
پرستار که رد میشد، متوجه شد.
لبخند زد، ولی چیزی نگفت.
چون توی اون "درو که تا ته بسته نشد"
هزار تا جمله بود.
ات نگاهشو از اعضا برگردوند.
به ظاهر بیتفاوت.
اما همونطور که به زمین خیره شده بود، اشک از گوشهی چشمش پایین اومد.
آروم. بیصدا.
اون اشک، با کلمه نبود.
نه از خوشحالی، نه از ناراحتی.
یهجور سبک شدنِ عجیب بود.
انگار فقط برای یه لحظه یادش اومد:
تنها نیست.
اعضا از دور هنوز نگاش میکردن، ولی کسی متوجه اشک نشد.
همه فکر کردن سکوتش همون قبلیهست.
اما نه… این یکی فرق داشت.
داخل ساختمان – چند ساعت بعد
ات آروم برگشت داخل.
رفت سمت اتاقش، ولی اینبار درو کامل نبست.
یه کوچولو باز گذاشت.
پرستار که رد میشد، متوجه شد.
لبخند زد، ولی چیزی نگفت.
چون توی اون "درو که تا ته بسته نشد"
هزار تا جمله بود.
- ۳.۷k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط