یک هفته از دوستی ات با هانا گذشته بود که خانواده ی هانا ا

یک هفته از دوستی ات با هانا گذشته بود که خانواده ی هانا اونو به یه تیمارستان دیگه منتفل کردن . ات رفت دم در اتاق هانا
ات جلوی در ایستاده بود، بی‌حرکت. در نیمه‌باز بود. داخل اتاق، همه‌چی جمع شده بود. تخت خالی، دیوار بدون نقاشی، حتی اون مداد رنگی که همیشه رو میز بود، دیگه اون‌جا نبود. پرستاری که از اونجا رد می‌شد، گفت: «دیروز بعد از ظهر رفت... خانواده‌ش گفتن جای جدیدش نزدیک‌تره به خونه‌شون.»

ات هیچی نگفت. فقط زل زد به همون جای خالی وسط اتاق، همون‌جایی که هانا همیشه می‌نشست و نقاشی می‌کشید.
یه چیزی تو دلش پایین ریخت، ولی نمی‌دونست اسمش چیه. ناراحتی؟ خشم؟ دلتنگی؟ شاید همه‌ش با هم.
چند قدم اومد تو. رفت سمت میز، انگشتش رو کشید رو سطح خالی‌ش. بعد، همون‌طور آروم نشست رو لبه‌ی تخت.
توی جیبش هنوز اون برگه‌ی نقاشی کوچیک بود. درش آورد. بازش کرد. همون دو تا آدم چوبی زیر درخت.
یه کم بهش خیره موند. بعد آهسته، خیلی آروم، همون‌جا نشست. ساکت، بی‌حرف.
همه‌چی انگار برگشته بود سر نقطه‌ی اول. ولی نه دقیقاً. چون این‌بار، دلش برای یه آدم تنگ شده بود، نه فقط برای سکوت.

💕
پرستار با قدم‌های سریع وارد راهرو شد. نگاهش این طرف و اون طرف می‌چرخید تا اینکه چشمش به در نیمه‌باز اتاق هانا افتاد. همون لحظه فهمید. با عجله رفت سمت اتاق و تو رو دید—ات، نشسته روی تخت، تو خودش فرو رفته، اشک‌ریخته، ساکت.
صداش آروم بود اما نگران: «ات…؟»
ات تکون نخورد. فقط سرش پایین بود، موهاش ریخته بود روی صورتش. دستش هنوز اون نقاشی رو نگه داشته بود.
پرستار سریع برگشت، به سمت اتاق استراحت رفت و گوشی برداشت. با صدایی کمی بلندتر از معمول گفت: «بهشون بگید ات پیدا شده… توی اتاق هاناست. سالمه، ولی... حالش خوب نیست.»
حدود بیست دقیقه بعد، اعضا رسیدن. نگران، نفس‌نفس‌زنان، در حالی که بعضیاشون حتی باورشون نمی‌شد.
اولین کسی که وارد شد جیهوپ بود. تا نگاهش به ات افتاد، ایستاد. بقیه هم یکی‌یکی پشت سرش ایستادن.
هیچ‌کس حرف نزد.
جونگ‌کوک با صدای آهسته گفت: «ما فکر کردیم رفته… واسه همیشه.»
جیمین آروم جلو اومد، کنار تخت زانو زد.
گفت: «ات… ما اینجاییم. بازم.»
ات سرشو بلند نکرد. اما همون‌طور که گریه‌ش تموم می‌شد، تونست یه چیزی رو زیر لب زمزمه کنه.
انقدر آروم بود که فقط جیمین شنید.
ات گفت: «اونم رفت… مثل بقیه…»
جیمین یه نفس عمیق کشید، اما چیزی نگفت. فقط یه دستشو گذاشت روی لبه‌ی تخت، نه نزدیک، فقط اون‌قدر که ات ببینه.
و همون‌طور موندن. کنار ات. بدون فشار. بدون حرف زیاد. فقط موندن
دیدگاه ها (۱۰)

هوا کم‌کم تاریک می‌شد. آسمون رنگ بین خاکستری و آبی گرفته بود...

دکتر: «ات خوب شده. تقریباً برگشته به حالت قبل.»اعضا که اول ب...

روز بعد – جلسه گروهیات وارد شد، یه کم دیرتر از بقیه.یه لحظه ...

ظهر – راهروهای تیمارستانات با قدم‌های سریع از اتاقش بیرون او...

دوست پسر دمدمی مزاج

پارت دهم | رمان فرزند آتشسه هفته بعد از عروسیِ مخفیانه‌ی جون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط