روز بعد سالن جلسه گروهی
روز بعد – سالن جلسه گروهی
توی یکی از اتاقهای تیمارستان، چند تا صندلی دایرهوار چیده شده بود.
بیمارها یکییکی وارد میشدن. پرستار آروم گفت:
– امروز اجباری نیست. هرکی خواست میتونه بیاد.
ات کنار در ایستاده بود.
داخل رو نگاه کرد…
چند تا آدم با لباسای ساده، یه روانشناس که لبخند میزد.
چیزی نگفت.
اما وارد شد.
بیسروصدا رفت گوشهترین صندلی و نشست.
روانشناس با لحن گرم شروع کرد:
– امروز فقط قراره از چیزایی بگیم که دوست داشتیم کسی بفهمه… ولی هیچوقت نگفتیم.
هر کسی نوبت خودش که رسید، یه چیزی گفت.
یکی از ترسش، یکی از تنهایی، یکی از پشیمونی.
ات حرف نزد.
فقط گوش داد.
ولی وقتی یکی گفت:
– بعضی وقتا فکر میکنم هیچکس واقعاً نمیدونه دارم چقدر درد میکشم…
ات ناخودآگاه نگاهش کرد.
برای چند ثانیه.
و اون لحظه، برای خودش یه اعتراف بود.
غروب – اتاق پرستار
پرستار داشت گزارش مینوشت.
یه لحظه در زده شد.
ات بود.
آروم، فقط یه جمله گفت:
– میتونم فردا هم بیام جلسه؟
پرستار جا خورد، ولی سریع لبخند زد:
– آره، هر وقت خواستی.
ات سرش رو تکون داد و برگشت.
بدون خداحافظی، ولی با یه تغییر کوچیک.
توی یکی از اتاقهای تیمارستان، چند تا صندلی دایرهوار چیده شده بود.
بیمارها یکییکی وارد میشدن. پرستار آروم گفت:
– امروز اجباری نیست. هرکی خواست میتونه بیاد.
ات کنار در ایستاده بود.
داخل رو نگاه کرد…
چند تا آدم با لباسای ساده، یه روانشناس که لبخند میزد.
چیزی نگفت.
اما وارد شد.
بیسروصدا رفت گوشهترین صندلی و نشست.
روانشناس با لحن گرم شروع کرد:
– امروز فقط قراره از چیزایی بگیم که دوست داشتیم کسی بفهمه… ولی هیچوقت نگفتیم.
هر کسی نوبت خودش که رسید، یه چیزی گفت.
یکی از ترسش، یکی از تنهایی، یکی از پشیمونی.
ات حرف نزد.
فقط گوش داد.
ولی وقتی یکی گفت:
– بعضی وقتا فکر میکنم هیچکس واقعاً نمیدونه دارم چقدر درد میکشم…
ات ناخودآگاه نگاهش کرد.
برای چند ثانیه.
و اون لحظه، برای خودش یه اعتراف بود.
غروب – اتاق پرستار
پرستار داشت گزارش مینوشت.
یه لحظه در زده شد.
ات بود.
آروم، فقط یه جمله گفت:
– میتونم فردا هم بیام جلسه؟
پرستار جا خورد، ولی سریع لبخند زد:
– آره، هر وقت خواستی.
ات سرش رو تکون داد و برگشت.
بدون خداحافظی، ولی با یه تغییر کوچیک.
- ۳.۷k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط