*my mafia friend*PT29
تهونگو کوک داشتن راجب اتفاقای این چندوقت حرف میزدن.
-هیونگ جدا از همه ی اینا من گشنمه...خانم گامری هم که دیدی یه ساعت پیش رفت خونه ی دخترش...
^خب درستش میکنیم...
تهیونگو کوک بلند شدنو رفتن توی اشپزخونه...تهیونگ گفت
^کوک هنوزم نمیتونی اشپزی کنی؟؟
-نه به خوبی تو هیونگ
^هعیییی دست تو...
^اوکی...نودل داری دیگه نه؟دوکبوکی اماده هم داری؟
-اهوم...
^پس بده درست کنم
-باشه
کوک دوتا بسته نودل با دوتا بسته دوکبوکی بیرون اوردو به هیونگش دادو شروع کرد کمکش اشپزی کردن...حدود چهل و پنج دقیقه که گذشت غذاشون اماده شد...غذاشون رو خوردن که کوک گفت
-ممنون هیونگ
^چشمات هنوزم همون چشمای بچگیتن...زود تر از خودت میخندن
-(خنده)
هرود ظرف هارو جمع کردن...تهیونگ داشت ظرفارو میشست که حس گرما توی گردنش کرد...
^عا...جونگکوکاا.
کوک از پشت بغلش کرده بود و سرش رو کرده بود توی گردنش
-اخییششش...خلی وقت بود میخواستم دوباهر عطر تنت رو بو بکشم
لبخندی زدو به ادامه ی ظرف شستش ادامه داد...ظرفا تموم شدن دستکش هاشو در اوردو رو به کوک گفت
^(خمیازه)بریم بخوابیم؟؟
-اوم حتما...
هردو به سمت اتاق خواب رفتنو روی تخت دراز کشیدن...چرخیدن سمت همدیگه و توی چشمای هم دیگه زل زدن...
-هیونگ...چشمات برای من اسمونن...دلم برای زل زدن بهشون تنگ شده بود...
^جونگکوکا...مراقب باش...خوب به اسمونت نگاه کن...
خودشو توی بغلش هیونگش فرو کردو گفت
-بیا فقط بخوابیم
^باشه:)میخوابیم...
جیمین ساعت ها بود که توی بیمارستان بودو به بدن بیجون کسی که حاضر بود تموم زندگیش رو به پاش بریزه نگاه میکردو اشک میرخت
#ه...هی..هیونگگ...ه.هنوز..ح.حتی ی.ی.روزم نشده ...ک.که ت.توو ر.فتی توی کما...
کمی دستش تکون خورد اما از عصر تا الان کلی این اتفاق افتاده بود...پس توجه ای نکرد...
.
.
.
درسته گفتم قراره خوش بگذره ولی نه به این زودیا:)
-هیونگ جدا از همه ی اینا من گشنمه...خانم گامری هم که دیدی یه ساعت پیش رفت خونه ی دخترش...
^خب درستش میکنیم...
تهیونگو کوک بلند شدنو رفتن توی اشپزخونه...تهیونگ گفت
^کوک هنوزم نمیتونی اشپزی کنی؟؟
-نه به خوبی تو هیونگ
^هعیییی دست تو...
^اوکی...نودل داری دیگه نه؟دوکبوکی اماده هم داری؟
-اهوم...
^پس بده درست کنم
-باشه
کوک دوتا بسته نودل با دوتا بسته دوکبوکی بیرون اوردو به هیونگش دادو شروع کرد کمکش اشپزی کردن...حدود چهل و پنج دقیقه که گذشت غذاشون اماده شد...غذاشون رو خوردن که کوک گفت
-ممنون هیونگ
^چشمات هنوزم همون چشمای بچگیتن...زود تر از خودت میخندن
-(خنده)
هرود ظرف هارو جمع کردن...تهیونگ داشت ظرفارو میشست که حس گرما توی گردنش کرد...
^عا...جونگکوکاا.
کوک از پشت بغلش کرده بود و سرش رو کرده بود توی گردنش
-اخییششش...خلی وقت بود میخواستم دوباهر عطر تنت رو بو بکشم
لبخندی زدو به ادامه ی ظرف شستش ادامه داد...ظرفا تموم شدن دستکش هاشو در اوردو رو به کوک گفت
^(خمیازه)بریم بخوابیم؟؟
-اوم حتما...
هردو به سمت اتاق خواب رفتنو روی تخت دراز کشیدن...چرخیدن سمت همدیگه و توی چشمای هم دیگه زل زدن...
-هیونگ...چشمات برای من اسمونن...دلم برای زل زدن بهشون تنگ شده بود...
^جونگکوکا...مراقب باش...خوب به اسمونت نگاه کن...
خودشو توی بغلش هیونگش فرو کردو گفت
-بیا فقط بخوابیم
^باشه:)میخوابیم...
جیمین ساعت ها بود که توی بیمارستان بودو به بدن بیجون کسی که حاضر بود تموم زندگیش رو به پاش بریزه نگاه میکردو اشک میرخت
#ه...هی..هیونگگ...ه.هنوز..ح.حتی ی.ی.روزم نشده ...ک.که ت.توو ر.فتی توی کما...
کمی دستش تکون خورد اما از عصر تا الان کلی این اتفاق افتاده بود...پس توجه ای نکرد...
.
.
.
درسته گفتم قراره خوش بگذره ولی نه به این زودیا:)
۸.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.