🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت36 #جلد_دوم
حال خوشی داشتم و تمام اتفاقات چند وقت اخیر یادم رفته بود.
چند روزی از برگشتنمون از سفر میگذشت وهمه چیز عالی میگذشت.
خبری از کیمیا نبود و این ارامش عجیبی به زندگیم بخشیده بود.
مونس داشت کارتون میدید و من کتاب میخوندم که باصدای زنگ در نگاهی به ساعت انداختم.
این وقت ظهر کی میتونست باشه؟
کتاب و روی میزگذاشتم و وقتی ایفون و زدم شوکه به در خیره موندم.
صدای مادر اهورا بود.
در ورودی رو باز کردم و منتظرش شدم.
وقتی جلوی روم رسید من و خیلی قشنگ نادیده گرفت و ازکنارم رد شد و داخل خونه شد.
با خودم زمزمه کردم
خدایا خودت امشب و به خیر بگذرون.
یه لبخند روی صورتم نشوندم به سمتش رفتم.
سلام مادرجون خوش اومدین.
بذارینالان براتون شربت میارم.
اخمی کرد و گفت
_چیزی نمیخوام بیا بشین باهات حرف دارم.
میدونستم بی دلیل اینجا نیومده و همین منو خیلی مضطرب میکرد.
روبروش نشستم و منتظر بهش خیره شدم.
_خوب میدونی ما چطور خانواده ای هستیم
اهورا باید برای خاندان ما وارث بیاره چون نمیشه یه دخترداسم خاندان به این بزرگی و حفظ کنه.
دستم و مشت کردم و ناخونم توی کف دستم فرو رفت
بازم بحث همیشگی...
_دوتا راه بیشتر نداری چون خودت ناقصی و نمیتونی باز بچه بیاری
سکوت کردم و اون ادامه داد
_یا بی سرو صدا دست دخترت و بگیر و برو جایی که دست هیشکی بهت نرسه یا ...
مردد بهم خیره شد
_یا اینکه اهورا یه زن دیگه ام بگیره و برای ما و یه پسر بیاره.
جز این دو راه هیچ راه دیگه ای وجود نداره.
خشکم زده بود داشت چی میگفت؟
از من میخواست بذارم شوهرم یه زن دیگه بگیره؟؟؟
من و چی فرض کرده بودن؟
دختر من دختر اهورا بود مگه چه فرقی بود بین دختر و پسر.
عصبی از جام بلند شدم و گفتم
من دارم حرمت نگه میدارم اما واقعا احساس میکنم منو دارین حیوون فرض میکنین.
اخه چطور میتونین این خواسته رو از من داشته باشین؟
من شوهرم و زندگیمو دوس دارم نه ترکش میکنم نه با کسی شریکش میشم..
#طنز #خلاقیت #هنر #ایده #فردوس_برین #مرگ_بر_کرونا😉 #جذاب #عکس #هنر_عکاسی #عاشقانه #عکس_نوشته
#خان_زاده #پارت36 #جلد_دوم
حال خوشی داشتم و تمام اتفاقات چند وقت اخیر یادم رفته بود.
چند روزی از برگشتنمون از سفر میگذشت وهمه چیز عالی میگذشت.
خبری از کیمیا نبود و این ارامش عجیبی به زندگیم بخشیده بود.
مونس داشت کارتون میدید و من کتاب میخوندم که باصدای زنگ در نگاهی به ساعت انداختم.
این وقت ظهر کی میتونست باشه؟
کتاب و روی میزگذاشتم و وقتی ایفون و زدم شوکه به در خیره موندم.
صدای مادر اهورا بود.
در ورودی رو باز کردم و منتظرش شدم.
وقتی جلوی روم رسید من و خیلی قشنگ نادیده گرفت و ازکنارم رد شد و داخل خونه شد.
با خودم زمزمه کردم
خدایا خودت امشب و به خیر بگذرون.
یه لبخند روی صورتم نشوندم به سمتش رفتم.
سلام مادرجون خوش اومدین.
بذارینالان براتون شربت میارم.
اخمی کرد و گفت
_چیزی نمیخوام بیا بشین باهات حرف دارم.
میدونستم بی دلیل اینجا نیومده و همین منو خیلی مضطرب میکرد.
روبروش نشستم و منتظر بهش خیره شدم.
_خوب میدونی ما چطور خانواده ای هستیم
اهورا باید برای خاندان ما وارث بیاره چون نمیشه یه دخترداسم خاندان به این بزرگی و حفظ کنه.
دستم و مشت کردم و ناخونم توی کف دستم فرو رفت
بازم بحث همیشگی...
_دوتا راه بیشتر نداری چون خودت ناقصی و نمیتونی باز بچه بیاری
سکوت کردم و اون ادامه داد
_یا بی سرو صدا دست دخترت و بگیر و برو جایی که دست هیشکی بهت نرسه یا ...
مردد بهم خیره شد
_یا اینکه اهورا یه زن دیگه ام بگیره و برای ما و یه پسر بیاره.
جز این دو راه هیچ راه دیگه ای وجود نداره.
خشکم زده بود داشت چی میگفت؟
از من میخواست بذارم شوهرم یه زن دیگه بگیره؟؟؟
من و چی فرض کرده بودن؟
دختر من دختر اهورا بود مگه چه فرقی بود بین دختر و پسر.
عصبی از جام بلند شدم و گفتم
من دارم حرمت نگه میدارم اما واقعا احساس میکنم منو دارین حیوون فرض میکنین.
اخه چطور میتونین این خواسته رو از من داشته باشین؟
من شوهرم و زندگیمو دوس دارم نه ترکش میکنم نه با کسی شریکش میشم..
#طنز #خلاقیت #هنر #ایده #فردوس_برین #مرگ_بر_کرونا😉 #جذاب #عکس #هنر_عکاسی #عاشقانه #عکس_نوشته
۳.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.