نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۳۲
ع.ا/ت:همسرتون؟....عاااا(به زنش و دخترش نگاه میکنه)بله بله میشناسمش برادر زادمه ....
تهیونگ: ا/ت راست میگه؟
ا/ت:خب...خب....
"ویو چند دقیقه بعد داخل خانه"
ع.ا/ت:ا/ت دختر م میتونم باهات حرف بزنم
ا/ت:بله
با اون مرد مثلا عموم به سمت آشپز خونه رفتیم تا حرف بزنیم
ع.ا/ت:ا/ت الان که وضعیتت خوبه یه دستی هم به ما بکش(منحرفا😑😂)
ع.ا/ت:لطفا کیم تهیونگ رو راضی کن که اجازه بده سرمایه گذاری کنم
ا/ت:چرا باید همچین کاری بکنم؟
ع.ا/ت:چون ما خانواده ایم
ا/ت :خانواده ایم؟اون خانواده کجا بود وقتی مامان و بابام رو از دست دادم؟اون خانواده کجا بود وقتی به خاطر دیر رفتنم سر کار هی کتک میخوردم؟هاااا؟چرا جواب نمیدی عمو؟
ع.ا/ت:ا/ت گذشته ها گذشته بیا منو ببخش ..خب(از دست ا/ت میگیره ولی ا/ت پسش میزنه)
ا/ت:به من دست نزن ...شاید گذشته ها گذشته باشه ولی هیچ وقت زخمایی که از گذشته خوردی رو نمیشه از یاد برد....!(داستان خیلی هامونه😭🥲)
ع.ا/ت:ا/ت...
ا/ت:من نمیتونم کمکت کنم خودت تهیونگ رو راضی کن .
بعد این حرف با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم .وارد اتاق که شدم اشکام بدون هیچ مکثی شروع به ریختن کردن ...زیادی درد ناک بود .مثل همیشه ...مثل همیشه به دیوار تکیه دادم و زانو هام رو بغل کردم و اشک ریختم .بی سر و صدا گریه میکردم و درد میکشیدم که ...
"ویو تهیونگ "
بعد چند دقیقه که ا/ت و عموش رفتن تا حرف بزنن ا/ت با عصبانیت به سمت اتاق رفت.بعد رفتین اونا منم به سمت اتاق رفتم ،اروم درو باز کردم ا/ت مثل بچه ها بی سرو صدا زانو هاش رو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد ؛با وارد شدنم به اتاق ا/ت سرش رو به سمتم بلند کردو با دیدنم زود اشکاش رو پاک کرد و زود بلند شد .:
تهیونگ: ا/ت ...!حالت خوبه؟
ا/ت:اره ..اره من خوبم
تهیونگ: مطمئنی؟
ا/ت:خب ...خب شایدم خوب نیستم (به تهیونگ نگاه میکنه)
تهیونگ: چی شد ...چرا اینقدر ناراحتی ؟
ا/ت:خب ...همینجوری !فقط دلم میخواست گریه کنم(خنده الکی)
تهیونگ: به من راستش رو بگو ا/ت من کنارتم!
ا/ت:خب ...اونا بازم داشتن ازم استفاده میکردن ...داشتن تحقیرم میکردن (گریه )
بدون هیچ توقفی داشت اشک میریخت، با دیدن اشک هاش منم بغض کردم واسه همین اونو کشیدم تو بغلم و خودمم همراهش شروع به گریه کردن....
ادامه دارد
#پارت۳۲
ع.ا/ت:همسرتون؟....عاااا(به زنش و دخترش نگاه میکنه)بله بله میشناسمش برادر زادمه ....
تهیونگ: ا/ت راست میگه؟
ا/ت:خب...خب....
"ویو چند دقیقه بعد داخل خانه"
ع.ا/ت:ا/ت دختر م میتونم باهات حرف بزنم
ا/ت:بله
با اون مرد مثلا عموم به سمت آشپز خونه رفتیم تا حرف بزنیم
ع.ا/ت:ا/ت الان که وضعیتت خوبه یه دستی هم به ما بکش(منحرفا😑😂)
ع.ا/ت:لطفا کیم تهیونگ رو راضی کن که اجازه بده سرمایه گذاری کنم
ا/ت:چرا باید همچین کاری بکنم؟
ع.ا/ت:چون ما خانواده ایم
ا/ت :خانواده ایم؟اون خانواده کجا بود وقتی مامان و بابام رو از دست دادم؟اون خانواده کجا بود وقتی به خاطر دیر رفتنم سر کار هی کتک میخوردم؟هاااا؟چرا جواب نمیدی عمو؟
ع.ا/ت:ا/ت گذشته ها گذشته بیا منو ببخش ..خب(از دست ا/ت میگیره ولی ا/ت پسش میزنه)
ا/ت:به من دست نزن ...شاید گذشته ها گذشته باشه ولی هیچ وقت زخمایی که از گذشته خوردی رو نمیشه از یاد برد....!(داستان خیلی هامونه😭🥲)
ع.ا/ت:ا/ت...
ا/ت:من نمیتونم کمکت کنم خودت تهیونگ رو راضی کن .
بعد این حرف با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم .وارد اتاق که شدم اشکام بدون هیچ مکثی شروع به ریختن کردن ...زیادی درد ناک بود .مثل همیشه ...مثل همیشه به دیوار تکیه دادم و زانو هام رو بغل کردم و اشک ریختم .بی سر و صدا گریه میکردم و درد میکشیدم که ...
"ویو تهیونگ "
بعد چند دقیقه که ا/ت و عموش رفتن تا حرف بزنن ا/ت با عصبانیت به سمت اتاق رفت.بعد رفتین اونا منم به سمت اتاق رفتم ،اروم درو باز کردم ا/ت مثل بچه ها بی سرو صدا زانو هاش رو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد ؛با وارد شدنم به اتاق ا/ت سرش رو به سمتم بلند کردو با دیدنم زود اشکاش رو پاک کرد و زود بلند شد .:
تهیونگ: ا/ت ...!حالت خوبه؟
ا/ت:اره ..اره من خوبم
تهیونگ: مطمئنی؟
ا/ت:خب ...خب شایدم خوب نیستم (به تهیونگ نگاه میکنه)
تهیونگ: چی شد ...چرا اینقدر ناراحتی ؟
ا/ت:خب ...همینجوری !فقط دلم میخواست گریه کنم(خنده الکی)
تهیونگ: به من راستش رو بگو ا/ت من کنارتم!
ا/ت:خب ...اونا بازم داشتن ازم استفاده میکردن ...داشتن تحقیرم میکردن (گریه )
بدون هیچ توقفی داشت اشک میریخت، با دیدن اشک هاش منم بغض کردم واسه همین اونو کشیدم تو بغلم و خودمم همراهش شروع به گریه کردن....
ادامه دارد
۱۱.۷k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.