کنجکاویp
کنجکاوی"p²⁰"
'سه ماه بعد'
روزهای تکراری. اتفاقات و حتی حرفهای تکراری. سه ماه به همین روال، صددرصد حوصله سر بر خواهد بود...
به حرف جئون که گفته بود:"فقط غذا درست کن. نیاز نیست کار دیگهای بکنی"گوش داد و مثل همیشه مشغول آماده کردن غذا بود که صدایی از طرف یکی از خدمتکار ها شنید.
"الیزا برو تو اتاق ارباب. کارت داره"
".... باشه":Eliza
پله هارا آرام آرام طی میکرد. افکارش دست از سرش برنمیداشتند.
توجه های بیدلیل و بی موقع جئون، حتی در لحظاتی که نیاز نبود، فکرش را درگیر کرده بودند. چرا؟ از افکارش بیرون آمد و دستش را برای در زدن بالا آورد. چند ضربه کوتاه و آرام به در زد که جئون گفت:
"بیا داخل":kook
در را باز کرد و وارد شد.
"با من کاری داشتید؟":Eliza
"آره. باید دوباره باهام به یه مهمونی بیای. امشب ساعت ۷ میام دنبالت. آماده باش":kook
"چشم"
سوییچ ماشین را برداشت و در اتاق را باز کرد. میخواست خارج شود که برگشت و به چشمان دلربا الیزا نگاه کرد.
"خداحافظ":kook
.....
'⁷غروب'
انتخاب لباس و آرایش با خودش بود. احتمالا خودش بهتر میدانست که چه چیزی زیباترش میکرد اما چرا... چرا انگار جئون بهتر میدانست؟ بلند شد و جلوی آینه ایستاد.
"جونگکوک... من نمیدونم چجوری باعث میشی جلوت استرس بگیرم. یا چیکار میکنی که کنارت ضربان قلبم میره بالا. یه احساسی که اسمشو نمیدونم. اما هرچی که هست، برام آشنا نیست":Eliza
کیفش را برداشت. در اتاق را باز کرد و از پلهها آرام آرام پایین آمد و از امارت خارج شد. چشمش به جئون افتاد که به ماشین تکیه داده بود. یکی از دستانش داخل جیبش بود و با دست دیگرش موبایلش را در دست داشت.
با دیدن الیزا ناخودآگاه لبخند ریزی بر لبش نشست اما احتمالا احساساتش بیشتر از همان لبخند ریز بودند![مگه نه؟؟]
در ماشین را برای الیزا باز کرد. الیزا آرام آرام به سمتش حرکت کرد. وقتی نزدیکش شد گفت:
"دیر کردم؟":Eliza
"نه. تازه رسیدم. سوار شو":kook
الیزا سوار ماشین شد و جئون در را بست. خودش هم سوار ماشین شد و به سمت مکان مورد نظر حرکت کرد. در راه با خودش میگفت:
"_دلیلی برای این حجم از توجه نمیتونم پیدا کنم. توجیحی برای کارام وجود داره؟ نه قطعا...":kook
'سه ماه بعد'
روزهای تکراری. اتفاقات و حتی حرفهای تکراری. سه ماه به همین روال، صددرصد حوصله سر بر خواهد بود...
به حرف جئون که گفته بود:"فقط غذا درست کن. نیاز نیست کار دیگهای بکنی"گوش داد و مثل همیشه مشغول آماده کردن غذا بود که صدایی از طرف یکی از خدمتکار ها شنید.
"الیزا برو تو اتاق ارباب. کارت داره"
".... باشه":Eliza
پله هارا آرام آرام طی میکرد. افکارش دست از سرش برنمیداشتند.
توجه های بیدلیل و بی موقع جئون، حتی در لحظاتی که نیاز نبود، فکرش را درگیر کرده بودند. چرا؟ از افکارش بیرون آمد و دستش را برای در زدن بالا آورد. چند ضربه کوتاه و آرام به در زد که جئون گفت:
"بیا داخل":kook
در را باز کرد و وارد شد.
"با من کاری داشتید؟":Eliza
"آره. باید دوباره باهام به یه مهمونی بیای. امشب ساعت ۷ میام دنبالت. آماده باش":kook
"چشم"
سوییچ ماشین را برداشت و در اتاق را باز کرد. میخواست خارج شود که برگشت و به چشمان دلربا الیزا نگاه کرد.
"خداحافظ":kook
.....
'⁷غروب'
انتخاب لباس و آرایش با خودش بود. احتمالا خودش بهتر میدانست که چه چیزی زیباترش میکرد اما چرا... چرا انگار جئون بهتر میدانست؟ بلند شد و جلوی آینه ایستاد.
"جونگکوک... من نمیدونم چجوری باعث میشی جلوت استرس بگیرم. یا چیکار میکنی که کنارت ضربان قلبم میره بالا. یه احساسی که اسمشو نمیدونم. اما هرچی که هست، برام آشنا نیست":Eliza
کیفش را برداشت. در اتاق را باز کرد و از پلهها آرام آرام پایین آمد و از امارت خارج شد. چشمش به جئون افتاد که به ماشین تکیه داده بود. یکی از دستانش داخل جیبش بود و با دست دیگرش موبایلش را در دست داشت.
با دیدن الیزا ناخودآگاه لبخند ریزی بر لبش نشست اما احتمالا احساساتش بیشتر از همان لبخند ریز بودند![مگه نه؟؟]
در ماشین را برای الیزا باز کرد. الیزا آرام آرام به سمتش حرکت کرد. وقتی نزدیکش شد گفت:
"دیر کردم؟":Eliza
"نه. تازه رسیدم. سوار شو":kook
الیزا سوار ماشین شد و جئون در را بست. خودش هم سوار ماشین شد و به سمت مکان مورد نظر حرکت کرد. در راه با خودش میگفت:
"_دلیلی برای این حجم از توجه نمیتونم پیدا کنم. توجیحی برای کارام وجود داره؟ نه قطعا...":kook
- ۱۴.۴k
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط