part

#part85
#رها
با دیدن فرشاد جاخورده با تعجب نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت :
فرشاد- رها خانوم باید باهاتون حرف بزنم، حقیقتای وجود داره که شما ازش اطلاعی ندا...
با صدای طاها ساکت شد :
طاها- فرشاد!
طاها با عصبانیتی که تاحالا ازش ندیده بودم به سمتمون اومد، رو کرد سمت من و گفت :
طاها- برو تو ماشین.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و به سمت ماشین رفتم و نشستم داخل ماشین، برگشتم به سمت عقب و نگاهشون کردم، رو به روی هم قراره گرفته بودک و طاها داشت حرف می‌زد، ساکت شد انگار داشت به حرفای فرشاد گوش می‌داد، یهو خندید و برگشت پشتش رو کرد به فرشاد و سریع برگشت و مشت محکمی زد تو صورت فرشاد، هینی کشیدم و سریع از ماشین پیاده شدم، باهم گلاویز شده بودن یکی فرشاد می‌زد دوتا طاها، ترسیده دوییدم داخل شرکت و به سمت اتاق شکیب رفتم ولی نبود، برگشتم و رفتم سمت اتاق مبین ولی مبینم نبود، لعنتی گفتم و دویدم سمت کافه شرکت، وارد کافه شدم و دیدم مبین و شکیب و نازی و فریال و ترانه و نیاز اونجان دوییدم سمتشون و با نفس نفس گفتم :
رها- طا، طاها.
شکیب برگشت سمتم و با نگرانی گفت :
شکیب- طاها چی؟
رها- فرشاد اومد جلوی در شرکت یهو باهم دعواشون شد.
شکیب و مبین نگاهی بهم انداختن و دوییدن سمت بیرون و من و دختراهم پشت سرشون.
شکیب رفت سمت طاها و سعی می‌کرد از هم جداشون کنه.
طاها داد کشید و گفت :
طاها- به اون ریس حرومزادت بگو اگر همچین گوهی رو بخوره زنده زنده آتیشش می‌زنم!
•••
طاها- آخ.
با استرس نگاهش کردم و گفتم :
رها- چیشد؟
از درد صورتش جمع شد و گفت :
طاها- هیچی فقط کنار لبم یکم می‌سوزه.
یکدفعه بغض کردم و گفتم :
رها- چرا اینجوری کردی یهو؟ مگه چی گفت بهت؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و با تعجب گفت :
طاها- رها؟ گریه می‌کنی؟
اشکام رو پس زدم و نگاهش کردم که کشیدتم تو بغلش و گفت :
طاها- آخه قربونت بشم چرا گریه می‌کنی؟
رها- چرا باهاش گلاویز شدی؟ چی گفت بهت؟
کلافه چشماش رو بست و گفت :
طاها- رها هرچی که گفت به من مربوط بود.
سرم رو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- با تو کار داشت؟ با تو کار داشت چرا به من گفت باید باهام حرف بزنه؟
با جدیت گفت :
طاها- رها الان به هیچ وجه حالم خوب نیست، بعدا راجبش حرف می‌زنیم!
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم :
رها- بعدا نه طاها همین الان، تو چی رو از نن پنهون می‌کنی؟ اونروز آیدا اومد گفتی برو تو اتاق، امروز فرشاد اومد تا خواست حرفی بزنه سریع پریدی وسط حرفش و به من گفتی برو تو ماشین بعدشم باهاش گلاویز شدی، چی رو داری ازم مخفی می‌کنی؟
یهو داد زد :
طاها- بسه رها بسه، بهت گفتن بعدا راجبش حرف می‌زنیم یعنی بعدا.
ناخوداگاه بغض کردم و گفتم :
رها- مدام می‌گی بعدا بعدا، مدام بهم زور می‌گی و فقط می‌خوای حرف حرف خودت باشه اصلا به من گوش نمی...
پرید وسط حرفم و بلندتر از قبل داد زد :
طاها- رها ساکت شو.
لبم رو گزیدم و دوییدم سمت اتاق، در رو باز کردم و بعدش با تمام قدرتی که داشتم در و محکم بستم که صدای بدی ایجاد کرد، در رو قفل کردم پشت در نشستم، سر من داد زد!
چی رو داره ازم پنهون می‌‌کنه؟ مگه چی هست که هر وقت اونا میان عصبی می‌شه؟
صدای‌درون- خب شاید چون افراد باند مقابلش هستن عصبی می‌شه!
رها- خب اوکی، می‌گیم چون افراد باند مخافلن ولی، فرشاد گفت حقیقتی وجود داره که من خبر ندارم! پس قطعا یه چیزی این وسط هست که داره مخفی می‌کنه از من.
صدای‌درون- شاید.
رها- باز می‌گه شاید، دیگه واضح تر از این که داره یه چیزی از من قایم می‌کنه؟! امروز که فرشاد می‌خواست باهام حرف بزنه طاها اومد و بعدش کتک کاری شد اون روزم که آیدا اومده بود.
صدای‌درون- خب برو فرشاد یا آیدا رو پیدا کن ازشون بپرس.
رها- فکر خوبیه، ولی تا وقتی تو این خونه باشم هیچ کاری نمی‌تونم بکنم.
با صدای طاها دست از حرف زدن با خودم برداشتم :
طاها- رها؟
جوابی ندادم بهش که گفت :
طاها- رها می‌شه در رو باز کنی؟
از جام بلند شدم و گفتم :
رها- نه باز نمی‌کنم.
طاها- رها خواهش می‌کنم.
با تردید به سمت در رفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم، طاها اومد داخل و با شرمندگی گفت :
طاها- رها معذرت می‌خوام، اعصابم خورد بود یه بعد تو لجبازی کردی یهو عصبی‌تر شدم و سرت داد زدم.
بهش نگاه کردم و گفتم :
رها- ولی حق نداشتی سرم داد بزنی.
اومد نزدیکم و زل زد تو چشمام و گفت :
طاها- ببخشید دیگه، قول میدم دیگه سرت داد نزنم، آشتی؟
یکم‌نگاهش کردم و خودمو پرت کردم تو بغلش، لبخندی زد و گفت :
طاها- قربونت برم.
خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیش مانع شد، از هم جدا شدیم و گوشیش رو از جیبش خارج کرد، نمی‌دونم کی بود ولی با دیدن اسم طرف اخماش رفت توهم.
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۰)

#part86#رهایه هفته می‌گذشت و من هنوز خونه طاها بودم، دو روز ...

#part87#رهاکلید و تو در چرخوند و در رو باز کرد، دستش و از رو...

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯طاها- وقتی می‌گم بزار بدونن ما باهم رلیم...

#part84#طاهابا دقت به برگه‌های تو دستم‌ نگاه کردم و بعداز ای...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۹#

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۲

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط