part86
#part86
#رها
یه هفته میگذشت و من هنوز خونه طاها بودم، دو روز دیگه آنا برمیگشت تهران و قرار بود امشب با بچه ها بریم شهربازی.
با صدای داد طاها سریع شالم رو انداختم سرم و از اتاق خارج شدم، باهم از خونه خارج شدیم.
نشستم داخل ماشین و گفتم :
رها- حالا چرا انقدر گیر داده بودی امشب بریم با بچه ها بیرون؟
درحالی که ماشین و روشن میکرد گفت :
طاها- هیچ همینجوری، دیدم یه هفتهاس هممون درگیر کار و ایناییم گفتم یکم تفریح بد نیست.
آهانی گفتم و سکوت کردم.
#طاها
دخترا با ذوق به سمت وسیله ها میرفتن و من و مبین و شکیب فقط نظاره گرشون بودیم.
شکیب- هوف خدا، این رها چجوری از هیچی نمیترسه؟
همون لحظه لبخند رو لبم رفت و پوکر فیس زل زدم بهشون و گفتم :
طاها- بخدا خودم در عجبم! پس این دخترا که تو فیلما و رمانا از عمق زیاد و ارتفاع و اینا میترسن کجان؟ این بشر از هیچی نمیترسه من در حسرتم از یه چیزی بترسه.
مبین آروم خندید و گفت :
مبین- خودت داری میگی فیلم و رمان.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم :
طاها- امشب اولین ماهگردمونه.
شکیب دستاش رو زد تو جیبش و گفت :
شکیب- او مبارک باشه.
سری تکون دادم و گفتم :
طاها- مرسی، میخوام سوپرایزش کنم.
مبین درحالی که نگاهش به نازی بود گفت :
مبین- لابد میخوای ازش درخواست ازدواج کنی؟
دستی به گردنم کشیدم و گفتم :
طاها- نه بابا، دادم خونه رو تزیین کنن و یه کادو کوچولوهم براش خریدم.
شکیب- چی؟
طاها- یه انگشتر و گردنبند به شکل مار.
مبین سری تکون داد و گفت :
مبین- خوبه ایشالا خوشش بیاد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
•••
رها خندید و گفت :
رها- وای طاها باید میدیدی قیافهاشو میله هارو گرفته بود جیغ میزد میگفت من میخوام برم پایین، وای من و ترانه پاچیده بودیم از خنده!
خندیدم و گفتم :
طاها- نیاز کلا ار ارتفاع میترسه...
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- تو به چیزی فوبیا نداری؟
کمی فکر کرد و بعدش زل زد تو چشمام و گفت :
رها- نه، فقط خون میدیدیم حالم بد میشد که اونم به لطف شما و باندت رفع شد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم، تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
ماشین رو وارد پارکینگ کردم و باهم از ماشین پیاده شدیم، به سمت رها رفتم و دستم رو گذاشتم رو چشماش که گفت :
رها- طاها چیکار میکنی؟
درحالی که به سمت خونه هدایتش میکردم گفتم :
طاها- همینجوری بیا کاریت نباشه.
باشهای گفت و دستش رو از روی دستم برداشتم، کلید رو از داخل جیبم خارج کردم و در رو باز کردم و وارد شدیم، دستم و از روی چشماش برداشتم و گفتم :
طاها- حالا چشمات رو باز کن.
چشماش رو باز کرد و حیرت و تعجب به خونه نگاه کرد.
#عشق_پر_دردسر
#رها
یه هفته میگذشت و من هنوز خونه طاها بودم، دو روز دیگه آنا برمیگشت تهران و قرار بود امشب با بچه ها بریم شهربازی.
با صدای داد طاها سریع شالم رو انداختم سرم و از اتاق خارج شدم، باهم از خونه خارج شدیم.
نشستم داخل ماشین و گفتم :
رها- حالا چرا انقدر گیر داده بودی امشب بریم با بچه ها بیرون؟
درحالی که ماشین و روشن میکرد گفت :
طاها- هیچ همینجوری، دیدم یه هفتهاس هممون درگیر کار و ایناییم گفتم یکم تفریح بد نیست.
آهانی گفتم و سکوت کردم.
#طاها
دخترا با ذوق به سمت وسیله ها میرفتن و من و مبین و شکیب فقط نظاره گرشون بودیم.
شکیب- هوف خدا، این رها چجوری از هیچی نمیترسه؟
همون لحظه لبخند رو لبم رفت و پوکر فیس زل زدم بهشون و گفتم :
طاها- بخدا خودم در عجبم! پس این دخترا که تو فیلما و رمانا از عمق زیاد و ارتفاع و اینا میترسن کجان؟ این بشر از هیچی نمیترسه من در حسرتم از یه چیزی بترسه.
مبین آروم خندید و گفت :
مبین- خودت داری میگی فیلم و رمان.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم :
طاها- امشب اولین ماهگردمونه.
شکیب دستاش رو زد تو جیبش و گفت :
شکیب- او مبارک باشه.
سری تکون دادم و گفتم :
طاها- مرسی، میخوام سوپرایزش کنم.
مبین درحالی که نگاهش به نازی بود گفت :
مبین- لابد میخوای ازش درخواست ازدواج کنی؟
دستی به گردنم کشیدم و گفتم :
طاها- نه بابا، دادم خونه رو تزیین کنن و یه کادو کوچولوهم براش خریدم.
شکیب- چی؟
طاها- یه انگشتر و گردنبند به شکل مار.
مبین سری تکون داد و گفت :
مبین- خوبه ایشالا خوشش بیاد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
•••
رها خندید و گفت :
رها- وای طاها باید میدیدی قیافهاشو میله هارو گرفته بود جیغ میزد میگفت من میخوام برم پایین، وای من و ترانه پاچیده بودیم از خنده!
خندیدم و گفتم :
طاها- نیاز کلا ار ارتفاع میترسه...
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- تو به چیزی فوبیا نداری؟
کمی فکر کرد و بعدش زل زد تو چشمام و گفت :
رها- نه، فقط خون میدیدیم حالم بد میشد که اونم به لطف شما و باندت رفع شد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم، تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
ماشین رو وارد پارکینگ کردم و باهم از ماشین پیاده شدیم، به سمت رها رفتم و دستم رو گذاشتم رو چشماش که گفت :
رها- طاها چیکار میکنی؟
درحالی که به سمت خونه هدایتش میکردم گفتم :
طاها- همینجوری بیا کاریت نباشه.
باشهای گفت و دستش رو از روی دستم برداشتم، کلید رو از داخل جیبم خارج کردم و در رو باز کردم و وارد شدیم، دستم و از روی چشماش برداشتم و گفتم :
طاها- حالا چشمات رو باز کن.
چشماش رو باز کرد و حیرت و تعجب به خونه نگاه کرد.
#عشق_پر_دردسر
۳۷.۰k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.