سرنوشت
#سرنوشت
#Part۳۷
ویو ات
از اتاقش اومدم بیرون وای که تو دلم عروسی بود که بین اینا چیزی نبود معلومه اون شاهزاده منه به کسی نمیدمش باسرخوشی پشت میزم نشستم و دوباره به سوجین رنگ زدم بعد دوتا بوق جواب داد
=باز چیه
.: سلام خانوم
=تا ده دیقه پیش داشتی میمردی الان چرا کبکت خروس میخونه
.: امشب بیای همه چیو بهت میگم
=وایی فقط بلدی ادمو بزاری تو خماری نه
.: خمار شدنتو قربون
=زبون دراوردیا
.: کمال همنشینی با شما باعث این شده
=ایششش خونوک
.: بوس بهت و خدافزز
=باشه بابا خدافز
بعد اینکه قط کرد نفس عمیقی کشیدمو خودمو رو صندلی ولو کردم دستامو گذاشتم پشت سرم و زیر لب میخندیدم....
#Part۳۷
ویو ات
از اتاقش اومدم بیرون وای که تو دلم عروسی بود که بین اینا چیزی نبود معلومه اون شاهزاده منه به کسی نمیدمش باسرخوشی پشت میزم نشستم و دوباره به سوجین رنگ زدم بعد دوتا بوق جواب داد
=باز چیه
.: سلام خانوم
=تا ده دیقه پیش داشتی میمردی الان چرا کبکت خروس میخونه
.: امشب بیای همه چیو بهت میگم
=وایی فقط بلدی ادمو بزاری تو خماری نه
.: خمار شدنتو قربون
=زبون دراوردیا
.: کمال همنشینی با شما باعث این شده
=ایششش خونوک
.: بوس بهت و خدافزز
=باشه بابا خدافز
بعد اینکه قط کرد نفس عمیقی کشیدمو خودمو رو صندلی ولو کردم دستامو گذاشتم پشت سرم و زیر لب میخندیدم....
۹.۵k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.