سرنوشت

#سرنوشت
#Part۳۸



ویو ات

ازون ماجرا بیست روز گذشته بود اوضاع اروم بود منم طبق روال همیشگی یا سرکار بودم یا شرکت

روز سختی داشتم امروز به جلسه مهم تو شرکت برگزار میشد که تمام سهام دارای شرکت از جمله بورا و پدرش هم شرکت میکردن انگار پدر بورا میخاست سهامشو کلا بده به بورا و این خیلی رو مخ بود

بعد ازگذاشتن پرونده های شرکت تو اتاق جلسه از اتاق اومدم بیرون خیلی تشنم شده بود برا همین رفتم یکم اب بخورم که بویون و دانی و چندتا از کارمندای خانوم اومدن که کمی استراحت کنن منم پیششون رفتم بعد از سلام و احوالپرسی کنارشون نشستم که یکی از کارمندا گف: انگار قراره هروز این دختره رو اینجا ببینیم
دانی روبهش گفت: خدایا هفته ای بیار کم بود الان باید همش پیش چشممون باشه
انگار هیچ کس دلش نمیخاست بورا رو توی شرکت ببینه

بعد از تموم شدن صحبتاشون هرکدوم بطرف میز کارشون رفتن منم منتظر بودم جلسه به خوبی تموم بشه بعد از گذشت تقریبا یک ساعت جلسه تموم شدو همه سهامداران از اتاق جلسه اومدن بیرون ولی بورا و. پدرش هنوز داخل بودن چند دیقه ای نگذشته بود که صدای داد یکی توجه همرو بسمت اتاق جلسه جلب کرد امکان نداشت اون صدای تهیونگ باشه یهو در اتاق باز شدو تهیونگ با عصبانیت و صورت سرخش رفت داخل اتاقش خیلی نگران شده بودم انگار قرار بود یه اتفاق بد بیوفته یه دلشوره بدی افتاده بود تو. وجودم یعنی چی شده
بعدم بورا با یه لبخند چندش بسمت اتاق تهیونگ رفت چند دیقه اس نکذشنه بود که بورا با عصبانیت از اتاق اومد بیرون از شرکت رفت بیرون

دانی بسمتم اومدو گف: یعنی اینجا چه خبره تاحالا اقای کیم رو انقد عصبانی ندیده بودم

منم درجواب گفتم
.: والا منم نمیدونم انگار قراره یه اتفاق بد بیوفته
☆خب بیا برو اتاقش ببین چیشده

.: چرا من برم بمن چه
☆اخه باتوراحته حرفاشو بهت میزنه برو دیگه
از سر ناچاری باشه ای گفتم و با قدمایی که از استرس سست شده بود به سمت اتاق تهیونگ رفتم در زدم ولی چیزی نگفت رفتم داخل خدایا تمام اتاق بهم ریخته بود تیکه های شیشه که برای گلدون تو اتاق بود کف زمین ریخته بود نزدیکتر رفتم تهیونگ سرشو بین دستاش گرفته بود و تند تند نفس میزد موهاش بهم ریخته بود کرواتش شل شده بود انکار بدجور عصبانی شده بود بسمتش رفتم صداش کردم
.: اقای کیم
جوابی نشنیدم برای همین با دستم ضربه ارومی روشونش زدم که باعث شد سرشو بیاره بالا چشماش کاسه خون شده بود خودشو صاف کرد نفسشو صدا دار داد بیرونو. گفت
ــ من من نمیخام
گیج نکاش کردمو پرسیدم
.: چیو نمیخاین
ــ من من نمیخام با اون لعنتی ازدواج کنم

اون لحظه فقط جمله نمیخام با اون لعنتی ازدواج کنم تو گوشم اکو میشد قلبم انگار از ثپش ایستاده بود اون میخاست ازدواج کنه....
دیدگاه ها (۱۰)

#سرنوشت#Part۳۹بغض گلومو فشار میداد یعنی تموم ارزوهام تو یه س...

#سرنوشت#Part۴۰لیوانو ازش گرفتم یه قلپ بزور از گلوم پایین رفت...

#سرنوشت#Part۳۷ویو اتاز اتاقش اومدم بیرون وای که تو دلم عروسی...

#سرنوشت#Part۳۶پشت میزم نشستم و دلم برا سوجین تنگ شده بود گوش...

بیب من برمیگردمپارت : 61( جونگکوک)رفتم داخل اتاقم و مشغول جم...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط