رمان عشق مجازی
#رمان_عشق_مجازی#
#پارت_۷#
غذا از گلوم پایین نمیرفت بزور دو لقمه خوردم واقعا حالم بد بود بعد سه سال دیدن دختری ک دیوانه وار عاشقش بودم بایدم حالمو بد میکرد مخصوصا اینکه کلا حسابم نکرد انگار منی وجود نداشتم قلبم بدجور درد میکرد بازم دردی ک تو این سه سال اروم قرار واسم نذاشته بود اومد سراغم از جام بلند شدم دستت درد کنه مادر خیلی خوشمزه بود
تو ک چیزی نخوردی مادر
نه سیر شدم اخه اشتها ندارم
راه افتادم ب سمت پله ها وارد اتاقم شدم باید میرفتم سرکار ولی حالم بد بود لباسامو عوض کردم سوار ماشین شدم راه افتادم ب سمت شرکت
السا
تا رسیدم خونه زودی دویدم ب سمت اتاقم لباسامو کندم رفتم زیر دوش اب سرد خیلی سرد بود ولی حال من بود سرد بودن اب اصلا برام مهم نبود بعد ده دقیقه از حموم اومدم بیرون لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی درسا داشت کتاب میخوند نشستم کنارش گفت خوبی ابجی
اروم گفتم اهوم
درسا میشه برام ی فنجون قهوه بیاری سرم درد میکنه
باشه راه افتاد ب سمت اشپزخونه کتابی ک داشت میخوند رو برداشتم بازش کردم رفتم همون صفحه ای ک اون داشت میخوند با دیدن صفحه چشام گرد شد عکس علیرضا تو کتاب اون چیکار میکرد چرا باید عکس داداش من تو کتاب اون باشه میخواستم صداش کنم و سرش داد بزنمو بگم عکس داداشم دست تو چیکار میکنه ولی جلو خودمو گرفتم باید اروم میشدم کتاب رو گذاشتم سرجاش ولی اخه درسا علی رو از کجا میشناخت منی ک خواهرشم سه ساله ندیدمش بعد درسا از کجا عکسشو اورده یادم اومد اون شبی ک زنگ زدم ب علی و حرف نزدم فقط ب صداش گوش کردم بعد ک قطع کرد زار زدم اره من اون شب عکس علی رو ب درسا نشون دادم بهش گفتم داداشمه مخالف سرسخت احسان هه کاش ب حرف یدونه داداشم گوش کرده بودم علی ب من خرر گفت احسان خوشبختم نمیکنه ولی من از همشون گذشتم خودم کردم ک لعنت برخودم باد
#پارت_۷#
غذا از گلوم پایین نمیرفت بزور دو لقمه خوردم واقعا حالم بد بود بعد سه سال دیدن دختری ک دیوانه وار عاشقش بودم بایدم حالمو بد میکرد مخصوصا اینکه کلا حسابم نکرد انگار منی وجود نداشتم قلبم بدجور درد میکرد بازم دردی ک تو این سه سال اروم قرار واسم نذاشته بود اومد سراغم از جام بلند شدم دستت درد کنه مادر خیلی خوشمزه بود
تو ک چیزی نخوردی مادر
نه سیر شدم اخه اشتها ندارم
راه افتادم ب سمت پله ها وارد اتاقم شدم باید میرفتم سرکار ولی حالم بد بود لباسامو عوض کردم سوار ماشین شدم راه افتادم ب سمت شرکت
السا
تا رسیدم خونه زودی دویدم ب سمت اتاقم لباسامو کندم رفتم زیر دوش اب سرد خیلی سرد بود ولی حال من بود سرد بودن اب اصلا برام مهم نبود بعد ده دقیقه از حموم اومدم بیرون لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی درسا داشت کتاب میخوند نشستم کنارش گفت خوبی ابجی
اروم گفتم اهوم
درسا میشه برام ی فنجون قهوه بیاری سرم درد میکنه
باشه راه افتاد ب سمت اشپزخونه کتابی ک داشت میخوند رو برداشتم بازش کردم رفتم همون صفحه ای ک اون داشت میخوند با دیدن صفحه چشام گرد شد عکس علیرضا تو کتاب اون چیکار میکرد چرا باید عکس داداش من تو کتاب اون باشه میخواستم صداش کنم و سرش داد بزنمو بگم عکس داداشم دست تو چیکار میکنه ولی جلو خودمو گرفتم باید اروم میشدم کتاب رو گذاشتم سرجاش ولی اخه درسا علی رو از کجا میشناخت منی ک خواهرشم سه ساله ندیدمش بعد درسا از کجا عکسشو اورده یادم اومد اون شبی ک زنگ زدم ب علی و حرف نزدم فقط ب صداش گوش کردم بعد ک قطع کرد زار زدم اره من اون شب عکس علی رو ب درسا نشون دادم بهش گفتم داداشمه مخالف سرسخت احسان هه کاش ب حرف یدونه داداشم گوش کرده بودم علی ب من خرر گفت احسان خوشبختم نمیکنه ولی من از همشون گذشتم خودم کردم ک لعنت برخودم باد
۱۰.۲k
۱۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.