P¹¹
P¹¹
شکوفه اشکوخون
.
.
ویو ا.ت
خب من برای نجات دخترم هرکاری میکنم پس بعد از اینکه کوک ازم جدا شد و رفت بدون توقف رفتم تو اتاق سوجین و صدای سوجی رو پشت در شنیدم
(علامت سوجین @ )
= داداشی
@ جونم؟
=میگم میتونم بهت یه راز بزرگو بگم؟
@ آره عزیزم بگو هرچی دوس داشتی بگو
= م...م...من( با تردید)
@ آه اینجوری نشد بیا بغلم بشین ببینم چته
= (میره کنارش میشینه و سرشو میندازه پایین و ادامه میده) من احساس ندارم
@ بله؟
= من هیچ درکی از احساسات ندارم فقط میخوام تو بدونی و کسی نفهمه چون نیاز داشتم به یکی بگم
@ باشه عزیزم به هیچکس نمیگم
= مرسی اورابونی(یعنی برادر یونو؟) من دیگه میرم
دیگم سوجی میخواد بیاد بیرون سریع رفتم عقب تر که مثلا تازه دارم میام و هیچی نشنیدم
_ سلام دخترم
= سلام مامانیییی (خیلی کیوت)
واقعا چطور انقد نقش بازی میکرد؟ خسته نشده؟ اوف ولش کن عادی جلوه بده
_ جایی میری؟
= نه میرم اتاقم چطور؟
_ هیچی همینجوری گفتم
= خب من رفتم باییی
_ بایییی بیبی کوچولو
لبخند زد و رفت از دور شدنش که مطمئن شدم رفتم سراغ سوجین در زدمو رفتم تو
_ پسرم؟
@ بله مامانی؟ (ببینید سوجین از بچگیش پیش کوک و ا.تس و به همین دلیل به ا.ت میگه مامان و به کوک میگه بابا)
_ در مورد سوجی من حرفاتون رو شنیدم البته خودم میدونستم ولی... خب میخوای کمکش کنی احساساتشو بدست بیاره؟
@ معلومه که میخوام!!
_ خب ب...ب...باید بهش عشق بدی
@ اینکارو که همیشه میکنم (با قیافه سوالی)
_ خب نه... من میدونم عشقت بهش مثل خواهر و برادر نیست میخوام... میخوام مثل دوس پسرش باشی یا حتی خودش
@ چی؟
_ میدونم سخته ولی ما اصلا به رومون نمیاریم پسرم
@ یعنی بهش عشق واقعی و نشون بدم
_ آره... باید کاری کنی قلبش به تپش بیوفته
@ فهمیدم:)))
_ خب من میرم یه سر برو پیشش حتما
ویو سوجی
میدونستم باید برای اتفاقات امروز احساس ناراحتی رو داشته باشم اما... اما نمیتونم الان نقش بازی کنم حتی نمیدونم چرا؟ روی لبه پنجره اتاقم نشسته بودم و به نور ماه خیره بودم که در اتاقم به صدا در اومد
*تق تق تق
= بیا تو(سرد)
@ سوجی؟
= بله داداشی؟
.
.
صبر کن عسلم الان بقیشم میگم
شکوفه اشکوخون
.
.
ویو ا.ت
خب من برای نجات دخترم هرکاری میکنم پس بعد از اینکه کوک ازم جدا شد و رفت بدون توقف رفتم تو اتاق سوجین و صدای سوجی رو پشت در شنیدم
(علامت سوجین @ )
= داداشی
@ جونم؟
=میگم میتونم بهت یه راز بزرگو بگم؟
@ آره عزیزم بگو هرچی دوس داشتی بگو
= م...م...من( با تردید)
@ آه اینجوری نشد بیا بغلم بشین ببینم چته
= (میره کنارش میشینه و سرشو میندازه پایین و ادامه میده) من احساس ندارم
@ بله؟
= من هیچ درکی از احساسات ندارم فقط میخوام تو بدونی و کسی نفهمه چون نیاز داشتم به یکی بگم
@ باشه عزیزم به هیچکس نمیگم
= مرسی اورابونی(یعنی برادر یونو؟) من دیگه میرم
دیگم سوجی میخواد بیاد بیرون سریع رفتم عقب تر که مثلا تازه دارم میام و هیچی نشنیدم
_ سلام دخترم
= سلام مامانیییی (خیلی کیوت)
واقعا چطور انقد نقش بازی میکرد؟ خسته نشده؟ اوف ولش کن عادی جلوه بده
_ جایی میری؟
= نه میرم اتاقم چطور؟
_ هیچی همینجوری گفتم
= خب من رفتم باییی
_ بایییی بیبی کوچولو
لبخند زد و رفت از دور شدنش که مطمئن شدم رفتم سراغ سوجین در زدمو رفتم تو
_ پسرم؟
@ بله مامانی؟ (ببینید سوجین از بچگیش پیش کوک و ا.تس و به همین دلیل به ا.ت میگه مامان و به کوک میگه بابا)
_ در مورد سوجی من حرفاتون رو شنیدم البته خودم میدونستم ولی... خب میخوای کمکش کنی احساساتشو بدست بیاره؟
@ معلومه که میخوام!!
_ خب ب...ب...باید بهش عشق بدی
@ اینکارو که همیشه میکنم (با قیافه سوالی)
_ خب نه... من میدونم عشقت بهش مثل خواهر و برادر نیست میخوام... میخوام مثل دوس پسرش باشی یا حتی خودش
@ چی؟
_ میدونم سخته ولی ما اصلا به رومون نمیاریم پسرم
@ یعنی بهش عشق واقعی و نشون بدم
_ آره... باید کاری کنی قلبش به تپش بیوفته
@ فهمیدم:)))
_ خب من میرم یه سر برو پیشش حتما
ویو سوجی
میدونستم باید برای اتفاقات امروز احساس ناراحتی رو داشته باشم اما... اما نمیتونم الان نقش بازی کنم حتی نمیدونم چرا؟ روی لبه پنجره اتاقم نشسته بودم و به نور ماه خیره بودم که در اتاقم به صدا در اومد
*تق تق تق
= بیا تو(سرد)
@ سوجی؟
= بله داداشی؟
.
.
صبر کن عسلم الان بقیشم میگم
۲.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.